بعضی اتفاقات مانندِ همان ضربۀ وحشیانۀ مشتی است که درست توی بینی‌ات کوبیده می‌شود؛ و بعدش، گیج‌شدن و گوشۀ رینگ گیرافتادن و بارانِ سنگینِ مشت‌های بی‌امان. و خب برای من، سال‌ها طول کشید تا بتوانم خودم را از گوشۀ رینگ بکشم بیرون. اما دماغم شکست. حالا حتی اگر حریف را هم شکست داده باشم، فرقی نمی‌کند. دماغم شکسته است دیگر. البته نه که دماغم شکسته باشد ها! نه! این فقط یک پیش‌زمینۀ مختصرِ استعاری بود. همین!

درست چنین روزی بود. غوغای عید؛ شورِ نوروز. و چهارشنبه‌سوری. و من، بچه بودم. خیلی کوچک. چند سالم بود؟ سه‌-چهار سالم؟ درست یادم نیست. و همه‌اش یک ایدۀ بچه‌گانه بود ـ و البته هیجان‌انگیز! حقیقتش این بود که می‌خواستم ترکیدنِ ترقه (سیگارِت) را از نزدیک ببینم ـ از خیلی نزدیک.

پول نداشتم. و رفتم از جیبِ بابا یک اسکناسِ سبزرنگ ی کردم ـ شاید اولین یِ عمرم بود. از خانه زدم بیرون و از هر خواروبارفروشی‌یی که سرِ راهم سبز می‌شد می‌پرسیدم که آیا سیگارت دارد یا نه. خیلی گشتم. یا واقعاً نداشتند یا فقط به آن بچۀ فسقلی می‌گفتند که ندارند. باری. برای اولین بار بود که آن‌قدر از خانه دور می‌شدم؛ حتّی ترسیدم که گم شده باشم. و بالاخره یک بسته سیگارت خریدم، از یک مردکِ دکان‌دار. صدتا دانه؟ صدتا دانه! چندتایی‌شان را توی کوچه و خیابان انداختم که البته چندان لطفی نداشتند. و همان لحظه‌ای که رسیدم خانه، خواستم تا بزرگترین ایدۀ عمرم را عملی کنم.

حجت تازه از مدرسه تعطیل شده بود. خوشحال بود و پیکِ شادی‌اش را داشت با ذوق ورق می‌زد. جز او فقط من در خانه بودم. و خب رفتم آشپزخانه که تنهای تنها باشم برای عملی کردنِ آن ایدۀ هیجان‌انگیز. حقیقتش داشتم از فرطِ کنجکاوی می‌مردم! کمی مکث کردم. آن‌زمان نه دوربینِ فیلم‌برداریِ حرفه‌ای داشتم و نه اتاقِ آزمایش و نه عقل و فهم و شعورِ درست‌وحسابی ـ حالا هم ندارم! خیلی کوچک بودم. ایستادم جلوی کابینتِ آشپزخانه. قدّش تا گردنم بود. یک استکانِ شیشه‌ای برداشتم و گذاشتم کنارِ دستم. سریع یک سیگارت روشن کردم و گذاشتم روی سنگِ کابینت؛ و سریع‌تر، استکان را برعکس کردم رویش. کفِ دستم را گذاشتم روی تهِ استکان تا نرود هوا، و منتظرِ تماشای ترکیدنِ سیگارت ماندم. باروتِ سرِ سیگارت خاموش شد و داخلِ استکان پُر شد از دودِ سفید ـ که مأیوس‌کننده بود.

انگار سرعتِ انفجار خیلی بیشتر از آن بود که بشود تماشایش کرد. اصلاً نفهمیدم چه شد. صدای ترکیدنِ سیگارت از فاصلۀ چندسانتی‌متری خیلی مهیب است. صدای وحشتناکی شنیدم؛ گوش هایم سوت می‌کشیدند و سرم انگار گیج می‌رفت. چند قدم رفتم عقب تا ببینم چه اتفاقی سرِ آن استکانی افتاد که زیرِ دستم بود. نفهمیدم کدام گوری رفت. احساس کردم از چشمم اشک می‌آید. دست کشیدم به گونه‌ام. سرخ بود. دستم خونی شده بود. سخت نبود که بفهمم چند تکۀ ریز از آن استکانِ شیشه‌ایِ منفجرشده توی چشمم جا گرفته‌ است، ولی خب دلم نمی‌خواست اینطوری شود. فکرش را هم نمی‌کردم کودکی‌ام اینطوری آغاز شود. اما شده بود. گوشۀ رینگ گیر افتاده بودم، زیرِ بارانِ سنگینِ مشت‌های بی‌امان. اما خب حالا نظرم عوض شده؛ درست‌ترش، من از همان ابتدایی که چشم به جهان گشودم گوشۀ رینگ گیر افتادم. داستانِ تازه‌یی نیست. اما یاد گرفتم که گارد بگیرم. و مشت‌زدن را هم دارم یاد می‌گیرم. امیدوارم زود از پا در نیایم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها