شب است. اما با وجودِ این تاریکی هم آدم میتواند بفهمد که هوا ابریست و گرفته. و میدانی، آدم توی چنین هوایی دلش میگیرد. از چه؟ از نبودنِ خورشید؟ شاید!
**
این شبها گاهی که چشمهایش به چشمهایم میافتد، میگوید: بچهجان بهفکرِ خودت نیستی، فکرِ چشمهایت باش. بس است، چقدر مینشینی پای این لبتابت؟! چشم بِکَن از این لعنتی، چشمهایت قرمز شدند!» و من هم انکار میکنم. میگویم نه، هیچ هم قرمز نشدند، و هیچ ربطی هم به نشستن پای لپتابم ندارد. بیخیال! همینطور غیرمنطقی جوابش را میدهم. یا شاید خودم هم نمیفهمم چه چیزی از دهانم در میآید. میدانی، غمگینبودن انگار تنها چیزی است که نیاز به هیچ دلیلی ندارد. گاهی کاملاً ناگهانی چنبره میزند روی وجودت، و هیچ راهِ فراری باقی نمیگذارد. گلویت را سفت میچسبد و راهِ نفسکشیدنت را بند میآورد، لاکردار!
**
چند روزی است که دارم به دراماتیکترین کارهایی فکر میکنم که بعضی افراد میتوانند انجام دهند؛ بعد اولین چیزی که به ذهنم میرسد، لحظهای است که یک نوازندۀ سهتار ناخنِ انگشتِ اشارهاش را با ناخنگیر از بیخ میگیرد. دقت کردید چه گفتم؟ دراماتیکترین کار». نمیگویم شکستنِ ساز، حتّی از پارهکردنِ سیمهای ساز هم حرف نمیزنم، بلکه از گرفتنِ ناخنی حرف میزنم که نوازنده تنها با همان یکی، ساز را مینوازد. شاید بگویی: اینکه نشد دراماتیکترین! و من مثلِ بادکنکِ بادشدهای که سوراخش را باز نگه داشته باشند هوا را با فشار از دهنم میدهم بیرون، همراه با این حروف: هـ ـو م، نـ ـشـ ـد.
**
دنبال بهانه میگردم، برای محو شدن. تنها یک بهانه کافیست برای محو شدن. بهانهای که باعث شود سراسرِ روز را موسیقیِ متال گوش دهم؛ دیثمتال، دوممتال ـ و بخصوص آن سنگینترینش ـ بلکمتال! اینطوری ذرهذره محو میشوم. ذرهذره وجودم پُر میشود از هیچ. آن فریادهای نفرتانگیزشان، آن اضطرابِ تهوعآورشان، باعث میشود خودت را کمکم بالا بیاوری و به محوشدگیِ کامل برسی ـ گویی که به رهایی؛ همراه با جرئتِ فزایندۀ تمامشدن. محوشدنی که به تاریکی ختم شود. و میدانی، اولین باری که یکی از آن سنگینهایش را گوش کردم، فهمیدم روانم هنوز لطافتِ معصومانۀ خودش را حفظ کرده است؛ آخر قلبم کمی درد گرفت. با اینحال، یعنی هنوز هم نشده است؟ منظورم همان دراماتیکترین است؛ نشده هنوز؟!
**
فکر کردن به زندگیِ آدمها گاهی حسابی حرصِ آدم را در میآورد. (بله، یک نفرْ آدم دارد این حرف را میگوید.) انگار این بین همیشه خلأای هست که پر نمیشود؛ اما آدمها مدام تلاش میکنند که با ریختنِ خودشان توی زندگیِ همدیگر، آن خلأ را پر کنند ـ یا خودشان را خالی؟ این میشود که هر رفتن»ای مواجههای مجدد باشد با تاریکیِ مطلقِ آن خلأ ـ با برهنگیِ تحملناپذیرِ حقیقت؛ با غمانگیزترین مسئلۀ هستی. بعدش به این نتیجه میرسم که نفرتانگیزترین کاری که از بشر برمیآید، یا فکرکردن است و یا ریختهشدن در زندگیِ دیگران ـ وقتی که رفتن ناگزیر است.
**
در این وِری ناو مومنت، دلم میخواهد تنهای تنها بزنم بیرون، حتّی بدونِ موتور؛ آن یور اُون. با هندزفرییی که با صدای بلند دارد این ترانه را توی گوشهایم میخواند. تنها قدم بزنم و تنها به قدمزدن فکر کنم و تنها به این پاهای در حرکت فکر کنم و بعد از تو که در میانۀ راه همراهِ تنهاییِ من شدهیی، بپرسم: من آدمِ دراماتیکی نیستم، نه؟ و بعد به این فکر کنم که من تنها کمی تنها هستم؛ و با تو، تنهاتر ـ تنهای تنها. و آن لحظه با لبهایت لبخند میزنم.
دریافت
شب است. اما با وجودِ این تاریکی هم آدم میتواند بفهمد که هوا ابریست و گرفته. و میدانی، آدم توی چنین هوایی دلش میگیرد. از چه؟ از نبودنِ خورشید؟ شاید!
**
این شبها گاهی که چشمهایش به چشمهایم میافتد، میگوید: بچهجان بهفکرِ خودت نیستی، فکرِ چشمهایت باش. بس است، چقدر مینشینی پای این لبتابت؟! چشم بِکَن از این لعنتی، چشمهایت قرمز شدند!» و من هم انکار میکنم. میگویم نه، هیچ هم قرمز نشدند، و هیچ ربطی هم به نشستن پای لپتابم ندارد. بیخیال! همینطور غیرمنطقی جوابش را میدهم. یا شاید خودم هم نمیفهمم چه چیزی از دهانم در میآید. میدانی، غمگینبودن انگار تنها چیزی است که نیاز به هیچ دلیلی ندارد. گاهی کاملاً ناگهانی چنبره میزند روی وجودت، و هیچ راهِ فراری باقی نمیگذارد. گلویت را سفت میچسبد و راهِ نفسکشیدنت را بند میآورد، لاکردار!
**
چند روزی است که دارم به دراماتیکترین کارهایی فکر میکنم که بعضی افراد میتوانند انجام دهند؛ بعد اولین چیزی که به ذهنم میرسد، لحظهای است که یک نوازندۀ سهتار ناخنِ انگشتِ اشارهاش را با ناخنگیر از بیخ میگیرد. دقت کردید چه گفتم؟ دراماتیکترین کار». نمیگویم شکستنِ ساز، حتّی از پارهکردنِ سیمهای ساز هم حرف نمیزنم، بلکه از گرفتنِ ناخنی حرف میزنم که نوازنده تنها با همان یکی، ساز را مینوازد. شاید بگویی: اینکه نشد دراماتیکترین! و من مثلِ بادکنکِ بادشدهای که سوراخش را باز نگه داشته باشند هوا را با فشار از دهنم میدهم بیرون، همراه با این حروف: هـ ـو م، نـ ـشـ ـد.
**
دنبال بهانه میگردم، برای محو شدن. تنها یک بهانه کافیست برای محو شدن. بهانهای که باعث شود سراسرِ روز را موسیقیِ متال گوش دهم؛ دیثمتال، دوممتال ـ و بخصوص آن سنگینترینش ـ بلکمتال! اینطوری ذرهذره محو میشوم. ذرهذره وجودم پُر میشود از هیچ. آن فریادهای نفرتانگیزشان، آن اضطرابِ تهوعآورشان، باعث میشود خودت را کمکم بالا بیاوری و به محوشدگیِ کامل برسی ـ گویی که به رهایی؛ همراه با جرئتِ فزایندۀ تمامشدن. محوشدنی که به تاریکی ختم شود. و میدانی، اولین باری که یکی از آن سنگینهایش را گوش کردم، فهمیدم روانم هنوز لطافتِ معصومانۀ خودش را حفظ کرده است؛ آخر قلبم کمی درد گرفت. با اینحال، یعنی هنوز هم نشده است؟ منظورم همان دراماتیکترین است؛ نشده هنوز؟!
**
فکر کردن به زندگیِ آدمها گاهی حسابی حرصِ آدم را در میآورد. (بله، یک نفرْ آدم دارد این حرف را میگوید.) انگار این بین همیشه خلأای هست که پر نمیشود؛ اما آدمها مدام تلاش میکنند که با ریختنِ خودشان توی زندگیِ همدیگر، آن خلأ را پر کنند ـ یا خودشان را خالی؟ این میشود که هر رفتن»ای مواجههای مجدد باشد با تاریکیِ مطلقِ آن خلأ ـ با برهنگیِ تحملناپذیرِ حقیقت؛ با غمانگیزترین مسئلۀ هستی. بعدش به این نتیجه میرسم که نفرتانگیزترین کاری که از بشر برمیآید، یا فکرکردن است و یا ریختهشدن در زندگیِ دیگران ـ وقتی که رفتن ناگزیر است.
**
در این وِری مومنت، دلم میخواهد تنهای تنها بزنم بیرون، حتّی بدونِ موتور؛ آن مای اُون. با هندزفرییی که با صدای بلند دارد این ترانه را توی گوشهایم میخواند. تنها قدم بزنم و تنها به قدمزدن فکر کنم و تنها به این پاهای در حرکت فکر کنم و بعد از تو که در میانۀ راه همراهِ تنهاییِ من شدهیی، بپرسم: من آدمِ دراماتیکی نیستم، نه؟ و بعد به این فکر کنم که من تنها کمی تنها هستم؛ و با تو، تنهاتر ـ تنهای تنها. و آن لحظه با لبهایت لبخند بزنم.
دریافت
چه دارایی فرّاری داریم. کلمات. که وقتی نیستن گم میشیم و غریب.»
****
کمی از کلمات فاصله گرفتم، قهر کردهاند. حالا دستم خالیست و حرفهایم ناگفته مانده. و این، ناراحت کنندهست؛ نیست؟ فقط نمیدانم من آنها را مسخره کردهام یا آنها مرا. ولی در هر صورت شورش در آمده است ـ یا شاید هم همهچیز سراسر مسخره است. دلم میخواهد بروم نازشان را بکشم، ولی بعد با خودم میگویم: چرا اینقدر بیجنبهاند اینها؟ فقط به فکرِ خودشانند. خب به غرورِ آدم برمیخورد وقتی میبینی بدونِ آنها هیچ چیزی نیستی ـ دلت میخواهد بهشان بگویی: اگر خودتان آمدید که آمدید، وگرنه دیگر هیچوقت اینطرفها پیدایتان نشود؛ گورتان را گم کنید! اما بعدش با خودم میگویم مگر آدمی به خودیِ خودش چیست که بخواهد به آنبودناش مغرور هم باشد؟ انگشتِ وسطیِ دستم درد میکند، همانطور الکی، و میدانی، اینکه آدم نتواند با اطمینانِ خاطر انگشتِ وسطیاش را به کسی یا چیزی نشان بدهد، غرورش را بهکلّی خُرد میکند؛ نمیکند؟
پینوشت: خسته نشدی بس که از نوشتن نوشتی؟ حرفِ تازهیی نداری تو؟
میدانی، کدنویسی برایم یکجورهایی نوستالژیک است. اما نه نوستالژییی مطبوع و شیرین. حینِ کن ناخودآگاهم به هزار کوفتوزهرمار فکر میکند. خاطرههای مبهمی را برایم تداعی میکند. روزهای گند و مزخرف و فاجعهای که همهجوره از ذهنم بیرونشان کرده بودم و کاملاً به فراموشی سپرده بودمشان، حالا به واسطۀ سروکله زدن با کدها و آن صفحۀ سیاهِ ادیتورِ کد، سر از خاک بیرون کردهاند. روزهایی را به خاطرم میآورند که به حدِ مرگ اضطراب داشتم و کدنویسی میکردم. روزهایی که سراسرِ وجودم غم بود و سعی میکردم خودم را غرق در کدها کنم. روزهایی که با هیجانزدگی از رویاهایی که توی سرم بود، کد میزدم. کدنویسی من را یادِ تمامِ رؤیاهای از دست رفتهام میاندازد؛ یادِ گذشتهای که حالا هزاران سال از من فاصله دارد. یادِ تمامِ غمها. یادِ من»ای میاندازد که خیلی وقت پیش مرده است و هیچ هم دوست ندارم که دوباره زنده شود. اکنون تقریباً میتوانم بگویم هیچ چیزِ نوستالژیکی وجود ندارد که با تجربهکردنش، حالم بد نشود. حالِ غریبی است. آدم بینِ برزخی از حال» و گذشتهاش قرار میگیرد. و خب برای منی که از گذشتهام کندهام و دیگر نمیخواهم به آن بازگردم، این یادآوری عذابآور است.
گفتی نوشتن» یعنی ذبح کردن. یعنی کشتنِ خود. و من حالا میفهمم که چرا وقتی نوشتن در وبلاگم به تعویق میافتد، مضطرب میشوم و حالم خراب میشود. من نیاز دارم مدام خودم را بُکشم. خودم را بُکشم و توی وبلاگم دفن کنم. وبلاگم قبرستانِ من است؛ گورستانِ کشتههای من. مثلِ آدمی که معشوقهاش را میکُشد و بعد تنِ غرقه به خونش را به آغوش میکشد. محکم به سینۀ خودش فشارش میدهد و بعد شروع میکند به گریهکردن. بارها به آن چهرۀ بیحالت نگاه میکند و غم وحشیانه وجودش را به لرزه میاندازد. و بعد میرود تا او را در قبرستان به گور بسپارد. اگر ازش بپرسی چرا این کار را کردی، شاید هیچوقت نتواند پاسخِ درستی بدهد. اغلب میگوید: چون میترسیدم از دست بدمش.» اما خودت کشتیاش! نه، من او را نکشتم. او را جاودانه کردم و خودم را کشتم. او تا ابد در آغوشِ من باقی میماند؛ در همان آخرین لحظه. من و او به ابدیت پیوستهایم. کسی که حالا داری با او حرف میزنی، خیلی وقت است که به ابدیت پیوسته.»
و میدانی، من با این نوشتنها، هربار خودم را به آغوش میکشم و میکُشم. این من، زیستن در بیزمانی را برگزیده است و خودش را به سرگردانی در ابدیت محکوم کرده. و حالا مجبور است مدام خودش را بکشد: با نوشتن، جوهرۀ لحظهها را بمکد؛ خودش را به آغوش بکشد و بُکُشد. و خب، کسی که یکبار خودش را کشته است دیگر نمیتواند بدونِ کشتنِ مداومِ خودش به زندگیاش ادامه بدهد. چیزهای نوستالژیک من را از خودم پُر میکند؛ خاطرۀ منهای کشتهشدهام را به خاطرم میآورد. حالِ غریب و غیرقابلِ تحملیست. و چارهای برایم نمیگذارد جز کشتنِ دوبارۀ خودم. و من باز بیرحمانه خودم را مینویسم و نوشتهام را به گور میسپارم.
دریافت
پیشنوشت: این چند روز جزء از کل را میخوانم و حسابی لذت میبرم. استیو تولتز گاهی حقیقتاً خواننده را شگفتزده میکند. البته بیشتر به قهقهه میاندازد تا شگفتزده کند. و غم؛ این کتاب هیچ غمی ندارد! لااقل تا اینجایی که من خواندهام، چندان غمی ندیدم ـ جز اتفاقِ وحشتناکی که آن اوایل برای تری افتاد و نقطۀ پرتابش شد. فلسفهبافیهای اگزیستانسیالیستیِ مارتی اجازۀ غمگینشدن را به خواننده نمیدهد ـ جاهایی که خواننده باید» به عنوانِ یک انسانِ نظارهکننده، غمگین شود، مارتی به معنای وجودیِ شرایطی که در آن قرار گرفته است میاندیشد؛ آخرِ سر هم یک سیگارِ نیمهسوخته از روی زمین برمیدارد و میگذارد گوشۀ لبش و بعد هم میرود تا با درازکشیدن زیرِ درختِ موردِ علاقهاش و کندنِ علفها از زمین، به انتحار فکر کند.
ـ جزء از کل؛ استیو تولتز؛ پیمان خاکسار؛ ص ۱۹۷ ـ
ولی باز هم نمیتوانستم بروم. درست است که دیگر نمیتوانستم بیشتر از این با مردگانِ زنده همخانه باشم، ولی تکلیف آن قولِ تأسفآور به مادرم چه میشد؟ چهطور میتوانستم ترکش کنم وقتی داشت با آن وضعِ رقتبار از بین میرفت؟
هیچ کاری برای بهتر کردن حالش یا کاستن از رنجش از دستم برنمیآمد ولی کاملاً حس میکردم حضورم در خانه به مادرم آرامشِ خاطر میدهد. جسپر، میدانی بارِ تواناییِ شادکردنِ کسی به صِرفِ حضورداشتن یعنی چه؟ نه، احتمالاً نمیدانی. مادرم همیشه به شکلِ آشکاری تحتتأثیر پسرانش بود ـ هربار که من یا تری وارد اتاق میشدیم چشمانش برق میزد. برای جفتمان بارِ سنگینی بود! احساس میکردیم یا باید واردِ اتاقش شویم یا مسئولیتِ ناراحتیاش را به عهده بگیریم. عجب بدبختییی! هرچند وقتی کسی تو را به حدی احتیاج دارد که صِرفِ وجودت نقشِ یک جور عاملِ حیاتبخش را بازی میکند، اعتمادبهنفست قوی میشود. ولی جسپر، میدانی نابودشدنِ آرامِ کسی که دوستش داری چه حسی دارد؟ آن هم جلو چشمت؟ تا حالا تلاش کردهای توی بارانی شدید یک نفر را آنطرفِ خیابان تشخیص بدهی؟ مثل همین است. بدنش دیگر نحیفتر از آن شده بود که زندگی درش جا بگیرد. و با نزدیکشدنِ مرگِ او، مرگِ آن نیاز هم به من نزدیک میشد. ولی به این راحتیها هم نیست. محصولِ زندگیِ مادرم دو چیز بود: من و تری. و تری نهفقط مدتها پیش از بینِ انگشتانش لغزیده بود، که حالا هم داشت دور از دسترسِ او میپژمرد. فقط من مانده بودم. از دو پسری که یکبار دربارهشان گفته بود دوست دارم به پوستم سنجاقشون کنم تا هیچوقت گمشون نکنم»، تنها من باقی مانده بودم، تنها چیزی که به او معنا میداد. نمیخواستم ترکش کنم، هرچقدر هم این فکر نفرتانگیز بود، فکرِ اینکه در آن خانۀ پر از گردوغبار فقط به انتظارِ مرگش نشسته بودم.
پینوشتِ بیربط: خیره میشوم به صفحۀ سیاهِ ادیتورِ کُد. همانطور خیره میمانم. خمیازه هم شاید بکشم. هنوز خیره ماندهام. مقداری صفحه را اسکرول میکنم ـ کاملاً بیهوده. بعد به پروژهای فکر میکنم که با امروز قرار بود سه روز رویش کار کرده باشم، ولی وضعیتِ پیشرفتِ پروژه هنوز نامعلوم است. اینبار واقعاً خمیازه میکشم. ادیتورِ کُد را میبندم و میآیم اینجا، و شروع میکنم به تایپکردنِ این جمله: کُدها برایم بهشدت ملالانگیز شدهاند و حتّی یادگیریِ چیزهای جدید هم انگیزۀ کن بهم نمیدهد. و خب، ناامیدکننده است حقیقتاً. چند روزی باید بیخیالِ لذتِ خواندن» شوم و بروم کد بزنم ـ تا هرچه زودتر بتوانم به زندگی بازگردم.
چرا اینطور دیوانهوار؟! نه، دیوانهوار نه؛ عصیانگر. یک عصیانِ عاقلانه ـ بهشدت عاقلانه. عصیان علیهِ کی؟ البته بهتر بود میپرسیدی عصیان علیهِ چی»، اما نمیخواهم زیادی پیچیدهاش کنم: عصیان علیهِ خود. تنها یک چیز است که میشود علیهش عصیان کرد، و آن هم خود» است. پس در واقع منظورت این است که. نه، نه! نه لطفاً! میخواستی حرف بزنیم، نه که توی سکوت به چهرههای تاریکِ هم نگاه کنیم. سوالی دیگر بپرس. هوم. نمیترسی؟ یعنی منظورم این است که این عصیانِ عاقلانه» نمیترساندت؟ وقتی حرف از عقل باشد، ترس معنایی پیدا نمیکند. نه خب یعنی. میدانم. البته دیگر نمیشود نامش را ترس گذاشت. میشود هیجانِ شورانگیز. مثلاً دیدهای که یک قمارباز میافتد روی دورِ باخت، ولی هنوز هم مصرانه سکههایش را به قمار میگذارد؟ هربار بیشتر از قبل. و میدانی چرا؟ چون عقلش را از دست داده است؟ نه، اشتباه نکن! وقتی که داری از خودت میپرسی تهاش که چی؟»، یعنی در عاقلانهترین حالِ ممکن قرار گرفتهیی. آن وقت است که به دنبالِ یک چیزِ بزرگ میگردی؛ چیزی حقیقتاً بزرگ! یعنی یک باختنِ بزرگ»؟! یک باختنِ تمامعیار؟ نه، نباید اینطوری تفسیرش کرد. البته حرفی هم که میزنی درست است، روی دیگرِ سکه است، ولی میدانی، بهتر است بگوییم یک قمارِ بزرگ» و تمام. اینجا دیگر برد و باخت معنی ندارد؛ موضوع بهدستآوردنِ یک چیزِ بزرگ است. ولعی بیاندازه برای بهدستآوردن. و یا برای ازدستدادن. هوم. مثلاً وسطِ فیلمهای گانگستری دیدهای که قهرمانِ بدِ فیلم به بنبست میرسد، به هیچوپوچی؟ همین تهش که چی». بعد تصمیم میگیرد از آن لحظه به بعد تغییر کند؟ یک تغییرِ بزرگ، یعنی مسیرش را کامل عوض کند؛ عصیان کند علیهِ خودش. آن لحظه است که غولِ کمریاش را بر میدارد، فشنگهایش را خالی میکند کفِ دستش؛ یک فشنگ قرار میدهد توی تیردان، و بعد بدونِ اینکه بهش نگاه کند تیردان را میچرخاند و سپس جفتش میکند. هفتتیر را مسلح میکند و میگذارد روی شقیقۀ خودش. ماشه را تا جایی که خلاصی دارد میکشد عقب، خیره میشود در چشمهای بیروحِ مرگ که جلویش نشسته است، و بعد از مکثی طولانی، یکباره. غمانگیز نیست؟ اصلاً! این فرار از غم است. بقیه. گفتم؛ تنها عصیان علیهِ خود»؛ بقیهای وجود ندارد. وحشتناک چی؟ نیست؟ تنها هیجانانگیز». وحشت را فقط زمانی میتوان درک کرد که اسلحه شلیک نکرده باشد. آن وقت فکرکردن به اینکه اگر اسلحه شلیک میکرد.»، میتواند وحشتانگیز باشد. و برای تو چه زمانی اتفاق میافتد؟! وقتی که سوئیچ چرخانده میشود و غرّشِ موتور آرام میگیرد. چه مقلّدانه و مضحک! زندگی سراسر تکرارِ مضحکانۀ نمادهاست، خب! حالا چرا قیافهات را اینشکلی میکنی؟ تقصیرِ من نیست که!
دریافت (نسخۀ باکیفیت)
You know what?
I . I really like your stay.
I know, you can't, but.
Damn! Can it be just like that all the time?
You and me.
We could. We could take vacations or just something.
Just. Grow old. Be together.
But than again, someday you will not come.
I don't go back to world.
Not cause I don't like him, I like you better.
Why is it have to be so sad?
I love you.
I don't know where I will be a few years.
It's scares, all this shit around me.
I don't want to lose this moment.
I don't want to fade away.
I don't want to become a memory.
Maybe I just don't want to face reality?
When I called you "my angel", I really mean it.
I will trade everything.
You're everything. To me.
When the end of the world goes,
I like it — three best ways.
I want to be with you on doomsday.
خورشیدِ من، نمیدانم این وقتهایی که حسابی دلتنگتام، و تشنۀ حضورت، و بدتر از همه حرفی هم ندارم برای گفتن، چهکار باید کنم. امروز و دیروز فکرم مشغولِ این بود که اگر روزی برسد که هیچ حرفی برای گفتن به هم نداشته باشیم، آنوقت چه باید کرد؟ وقتی همۀ حرفها تمام شده باشد و هیچ ناگفتهیی ـ و حتّی ناگفتنییی ـ هم باقی نمانده باشد. آنوقت چه کار باید کرد؟ یعنی آدم به همین سادگی به دامِ ملال و تکرار میافتد؟ میشود؟ حتّی فکرش هم وحشتناک است! یا مثلاً وقتی که هیچ کنج و پستوی دیدهنشده و فتحنشدهای باقی نمانده بود، وقتی که هیچ تاریکییی نمانده بود که به شمع یا چراغی روشنش نکرده باشیم، آنوقت چه میشود؟
چه میشود؟! معلوم است. هیچی! آدم باید برود بمیرد اینطوری!
تا حالا بیستویکی سیصدوشصتوپنج بار، هر روز صبح از خواب بیدار شدهام، یکسری کارهای تکرارییی که هر آدمی انجام میدهد انجام دادهام، و بعد شب هم گرفتهام خوابیدهام تا یکبارِ دیگر صبح شود و روز از نو، زندگی از نو. ولی چرا تا حالا نخواستهام که از شرِ این تکرارِ هر روزه خلاص شوم؟ از شرِ اینهمه درد و رنج و دلخوشیهای موقتی؟
میدانی، خورشیدِ من، آدمها بیش از هر چیزی که فکرش را بکنی، تشنۀ بودن»اند. وقتی که این هستی» را به دست بیاورند، دیگر هیچرقمه حاضر به ازدستدادنش نیستند ـ مگر اینکه با ازدستدادنش به بودن»ای بزرگتر دست پیدا کنند؛ به هستیِ بیشتر. و این است که با هر بهانهای که شده، رنجِ این بودن را به جانشان میخرند. اینجا چیزی هست که هیچوقت نمیشود ازش سیر شد، و آن خودِ این بودن» است؛ خودِ این هستی داشتن. این بودن چیزیست که هیچوقت تکراری نمیشود. شاید گاهی دردناک و عذابآور باشد، اما باز هم انسانها حاضر نمیشوند ازش دست بکشند. شاید چون تنها، و بزرگترین چیزی است که حقیقتاً دارندش!
و میدانی، خورشیدِ من، این اوقاتی که من بیکلمه میشوم و ذهنم خالیِ خالی میشود و حرفی نمیزنم، اینطور نیست که سیر شده باشم ازت. اینطور نیست که عطشم به تو رفع شده باشد. اینطور وقتها دلم میخواهد بنشینیم کنارِ هم، و هیچ حرفی نزنیم؛ فقط بودنِ هم را ببینیم. با هم چایی بنوشیم، تلخ و تیره، به عادتِ خودت؛ نگاهبهنگاهِ هم، لقمهلقمه غذایی را که دوست داری بخوریم، کنارِ هم کتاب بخوانیم، دوشادوشِ هم قدم بزنیم، با چشمهای بسته به موسیقی گوش فرا بدهیم، یا من موهایت را ببافم، برایت ساز بزنم، یا ساعتها بدونِ اینکه کلمهای بینمان ردوبدل شود، در آغوشِ هم باشیم. و در کل، هر کاری که بشود دوتایی انجام داد را با بودنِ هم تجربه کنیم. آخر میدانی، همۀ این کارها، همهشان، تنها بهانهایست برای بودن»؛ برای بیشتر بودن. این بودنِ ماست که به آنها معنا میدهد، نه اینکه آنها باشند که به این بودن معنی بدهند. و نمیدانی در این لحظه من چقدر چقدر چقدر تشنهام به بودنت. نمیدانی که چقدر دلتنگِ تو ام. آنقدری که میخواهم تا آخرِ دنیا در آغوشم داشته باشمت و حتّی یک لحظه هم ازت دور نشوم، ازم دور نشوی، از هم جدا نشویم. آنقدری میخواهم داشته باشمت که ذره ذرۀ وجودم از بودنت پر شود، آنقدری داشته باشمت که لبریز شوم از بودنت، از تو، تا جاییکه کاملاً خودت» شوم و دلتنگیات برایم بیمعنی شود.
****
آرامشت محکوم است به من.
من خودم هم محکومم به تو.
پینوشت: دوباره مجبور شدم آن سههزار قطعه را دوره کنم؛ برای گلچینِ مجدد. از اول شروع کردهام به گوشدادنشان و برای اولین بار بود که ترکِ بالایی را از بینشان پیدا میکردم. و میدانی اینطور چیزها، هرچند اندک، ولی آدم را شگفتزده میکند. شوقِ کاویدن میدهد به آدم. شوقِ تجربهکردنهای مجدد. طوری که آدم میخواهد بارها زندگی کند، بارها آن سههزار آهنگ را دوره کند، بارها و بارها بودنت را تجربه کند و باز هم شگفتزده شود.
هیچ چیز برای من بدتر از این نیست که ننویسم ـ که نتوانم بنویسم. چه روزهایی که سرم پر از هیچ و سکوت است، و چه روزهایی که هیچ فضای خالییی توی سرم باقی نمانده و از هجومِ افکارِ بیکلمه و اندیشههای کلمهشده دچارِ سراسیمگی میشوم و مدام تا مرزِ جنون، در پیش و پسام. روزهایی که نمینویسم، هیچ قرار ندارم. همیشه چیزی کم است. یعنی خیــــلی ”همیشه چیزی کم است! حال چه حرفی برای گفتن باشد و چه نه ـ که هر دو دردی مضاعف است. نوشتن اما درمان هم نیست؛ یک تسلیدهندۀ موقتیست. نظم و تداومش که از هم بپاشد، سراسیمگی به اشکالِ گوناگونی از این تن و ذهن و روان بیرون میزند. البته جای شکرش باقیست که اینها همه درونِ خودِ آدم اتفاق میافتد ـ در تنهاییِ بیپایانِ این حصارِ تن ـ و خیلی کم وجهِ عینی و خارجی به خودش میگیرد.
روزهایی که نمینویسم حرفها روی دلم تلنبار میشود؛ کوه میشود. حرفهایی که سنگینیشان حرکت را سخت میکند؛ حرکت در دلِ هزارتوی زمان را طاقتفرسا میکند. وقتی نمینویسم خودم را گم میکنم. و میدانی گم کردنِ خود» یعنی چه؟ یعنی عمیقترین نوعِ احساسِ غربتی که کسی میتواند تجربهاش کند. غربت سلسله مراتبی دارد؛ از غربتِ مکانی و زمانی و بیکسی که بگذریم، به غربتِ تنهایی میرسیم. بعضی کودکها را دیدهاید وقتی در یک مکانِ غریب تنها مینشینند روی صندلی، مدام پایشان را تکان میدهند؟ تنها خودِ آن کودک خبر دارد که در تنهاییِ خیالانگیزش چطور بیوقفه و پُرولع در حالِ گفتوگو با خودش است. از غربتِ مکانی و بیکسی به مأوای تنهاییِ خودش پناه برده است. اما در اوجِ تنهاییاش هم کاملاً احساسِ امنیت نمیکند. هراس دارد که نکند کسی گفتگوهای ذهنیاش را بشنود و ذهنش را بخواند و آرامش و امنیتِ تنهاییاش را ازش بقاپد؛ و همین هراس است که موجبِ اضطراب میشود و آن اضطراب هم با تکاندادنِ ناخودآگاهِ پا، نمودِ عینی و خارجی پیدا میکند. اما برای منِ درونگرای انزواطلب، کلمات، این انتزاعیترین مفاهیمِ عالم، یکی از عینیترین جنبههای بروزِ اضطرابهای درونیست. نوشتن برای من همان تکانشِ پا است، که به خودیِ خود آرامشی لحظهای و کاذب به همراه دارد. البته من نمیخواهم نوشتن را به تخلیۀ روانیِ» صِرف تقلیلش دهم؛ چرا که با نوشتن میاندیشم و از طریقِ اندیشیدن است که به آرامشی عمیق میرسم ـ حالا هرچند هم که موقتی باشد، باشد! چرا که آن آرامش، نیازمندِ یک مراقبۀ دائمیست. کلمات همان دستآویزی است که در اوجِ غربت و بیآرامشی، به تنهاییام پناه میبرم و در غربتِ تنهاییام، توسطِ کلمات با خودم» همکلام میشوم. و وقتی از گمکردنِ خودم» حرف به میان میآورم، یعنی که در بدترین نوعِ غربت، و در اوجِ تکافتادگی و بیزبانی و بیکلمهگی قرار گرفتهام و آخرین راهِ نجات هم به رویم بسته شده است؛ وقتی که هیچ دستآویزی نیست برای رهایی از غربت و بیگانگی. وقتی است که رفیقترین رفیقم را از من گرفتهاند. روزهایی که نمینویسم تبدیل میشوم به کودکِ تکافتادۀ وحشتزدهای که درونِ یک سلولِ انفرادی دستوپایش را به صندلی بستهاند و سوتِ ممتدِ کرکنندهای را هم در گوشهایش پخش کردهاند! البته نه به همین شدت، ولی خب چیزی در همین مایهها. بیاغراق که نمیشود عمقِ فاجعه را نشان داد؛ اما مطمئن باشید که این اغراق، اغراقی صادقانه است.
اما وقتی که مینویسم، حتّی اگر در اوجِ بدحالی هم که باشم، آرامشی شیرین و لذتبخش را تجربه میکنم. درست مثلِ وقتی که این کلمات نوشته شدند. پس چی شد؟ من، مینویسم، پس، هستم! یعنی که، خوب استم! (لبخند.)
پینوشت: این نوشته پس از هفت روز بیزبانی و ننوشتن، نوشته شده است. هزارههایم
محضِ اطلاع:
بدبیاری. اخم. بدبیاری پشتِ بدبیاری. خشم. بدبیاری. خشم. خشم. بدبیاری. خشم. نه، نفسِ عمیق. نفسِ عمیق. خشم. نفسِ عمیق. ناراحتی. باز هم نفسِ عمیق. فکر. نفسِ عمیق. اشک؟! نه! نفسِ عمیق. فکر. نفسِ عمیق. خشم! خشم. حرف. نه. بدبیاری؟؟ نه! نفسِ عمیق. نفسِ عمیق. آرام باش. نفسِ عمیق. آرامی. نفسِ عمیق. نفسِ عمیق. و، نفسِ راحتِ عمیق. اوضاع تحتِ کنترل است. آخرین نفسِ عمیق. اوضاع خوب است. حالا اوضاع عالی است!
پ.ن: اولین پستِ نوشته شده با گوشی. چند روزی لپتاپ ندارم.
گاهی از خودم تعجب میکنم. چه شد در همین مدتِ کوتاه که اینقدر تغییر کردم؟ حالا مسیری که به دلِ تاریکی میرفت را دارم قدم قدم برمیگردم عقب. میدانم که دانسته پیش میرفتم. میدانم که میدانستم دارم چه میکنم. میدانم که فهمیده بودم انتهای تاریکی چیزی جز تباهی نبود. و باز هم به پیش رفتنام در فراموشی ادامه میدادم.
خاکستر» را با شوق میگیرم توی دستم. خوب جلدِ آبیِ فیروزهایش را از نظر میگذرانم. صفحۀ اولِ کتاب را باز میکنم و به گوشۀ بالایش خیره میشوم و برای چندمین بار، خاطرۀ لحظۀ نگاشتهشدنِ آن کلمات را به خاطر میآورم. ولی حالا، صورتش باز محو شده. مگر چند روز گذشته؟ صفحه میزنم تا برسم به آخرین صفحهای که خوانده بودم. شروع میکنم به خواندنِ حرفهای کسی که هنوز درست نمیشناسمش.
مینشینم همانجا روی زمین و خیره میشوم به همۀ اینها، که هیچ است. آخرش هیچ است. اما بهتر از هیچ هم هست. همۀ آن خلنگها هنوز در سرم نیش میزند. این یکی را هم میگذرانم. میدانم. میشود یک خارِ دیگر توی سینهام، و با همان دوباره راه میروم، و میخندم. شاید حتّی دوست بدارم. نه، دوستداشتنی دیگر در کار نیست. دیگر احتیاجی هم نیست. آخرِ کار هیچوقت احتیاجی به دوستداشتن نیست.
ـ خاکستر؛ حسین سناپور
بعد از خواندنِ این کلمات، مکث میکنم. هیچ است؟! نکند که باشد؟ از خودم و از لحظه خارج میشوم. به درونِ تاریکی نگاه میکنم. نور میبینم. به شب فکر میکنم. به بوستان. به نیمکت. به گرمای آن شبِ سرد. یعنی میشود که همهاش خیالاتِ واهیِ ذهنِ پریشانم باشد؟ چهرۀ محوْ لبخند میزند و کتاب را میگیرد جلوم. مالِ من است؟! با ناباوری کتاب را از دستش میگیرم و به صفحۀ اولش نگاه میکنم. میخواهم ناباوریام را پشتِ ذوقزدگیِ چهرهام قایم کنم. آیا توانستم؟! چهرۀ محو از بینِ قفسههای کتاب راه میافتد. دنبالش بهراه میافتم تا گمش نکنم. باهاش تا دلِ تاریکیِ سردِ شب حرکت میکنم. مینشینم. خاکستر را میگذارم یکطرفم. دستم را حلقه میکنم دورِ خیالِ بودنش. با خیالش گرم میشوم. این خیال است؟ با دستهام خیال را باور میکنم. به صفحۀ اولِ خاکستر نگاه میکنم. دور میشود، دورتر، دور. چقدر دورم؛ چقدر دور.
از خواب میپرم. داشتم شانهبهشانۀ آن چهرۀ محو قدم میزدم. دستش توی دستم بود؟! یادم نمانده. من دارم از تاریکی میکشم بیرون، اما فراموشی انگار هنوز ولم نکرده است. تقلّا میکنم، با یادآوریِ لحظهبهلحظۀ خاطرۀ آن روز. خاطرهای که میخواهم با یادآوریاش، توهّم و محالبودنش را خط خطی کنم و بهش اعتبار دهم. دارم از تاریکی میکشم بیرون و این یعنی بیش از هر وقتی خوشحالم، به همان اندازه که غمگینام. حالا برای یادآوریِ آن چهرۀ محوشده، دارم خودم را از تهِ چاهِ نیستی میکشم بالا. باز احساسِ زندهگی میکنم. باز دلتنگ میشوم چنانکه به سختی میشود نفس کشید. باز ذوق میکنم و سرمست میشوم. باز چنان غمگین میشوم که نمیتوانم راهِ اشکها را سد کنم. حالا دوستداشتن را در خودم احساس میکنم، عمیقاً. به خودم و به لحظه بازمیگردم. آن پاراگراف را دوباره میخوانم. اینها همه هیچ است؟ کتاب را میبندم. کمی مکث میکنم و دوباره میروم سراغِ صفحۀ اولش. نگاه میکنم و لبخند میزنم.
با دستهایم
به تو میاندیشم
و خواب
از چشمانم طفره میرود
اسفندماه نودوهفت
پیشنوشت: یکی از چیزهایی که آدمها شدیداً سعی میکنند از آن دور بمانند، مواجهۀ عریان با حقیقت است. و در اغلبِ این موارد دلیلی وجود ندارد جز رهیدن از زیرِ بارِ مسئولیتی که حقیقت روی شانههایشان میگذارد ـ جز ترس از پذیرشِ مسئولیت. آدمها پُرند از ترسهای درونیشدهای که مانندِ زنجیر دستوپایشان را محکم بسته است. و جالب اینجاست که اغلب، کسی تلاشی نمیکند برای پارهکردنِ این زنجیرها؛ چرا که در میانِ آنها احساسِ امنیت میکند؛ و آزادی برایش تبدیل میشود به کابوسی وحشتناک. پس از حریمِ امنش ـ از زنجیرهایی که دستوپایش را بسته است ـ خارج نمیشود. میماند. میترسد. جلو نمیرود؛ عقب هم. تقلّایی نمیکند برای رهایی. چشمهایش را میبندد. مثلِ کودکی که میپندارد با بستنِ چشمهایش، دیگر نه او میتواند کسی و چیزی را ببیند و نه کسی و چیزی، او را. دلم به حالِ این کودکانِ ترسخورده میسوزد. به حالِ خودم هم.
پیشنوشتِ دو: همچنان جزء از کل میخوانم همراه با یکیدوتای دیگر. این هم یکی از بخشهای خوشمزۀ این کتاب. دلم نیامد توی وبلاگ قرارش ندهم.
جزء از کل؛ استیو تولتز؛ پیمان خاکسار. ص۳۴۷-۳۵۰
بیچاره ما فرزندانِ یاغیها. درست مثلِ شما حق داریم تا علیهِ راهوروشِ پدرانمان طغیان کنیم، قلبِ ما هم پر است از انفجارِ یاغیگریها و انقلابها. ولی چهطور میشود علیه طغیان قیام کرد؟ این کار به معنای بازگشت به همرنگی با اجتماع نیست؟ جالب نیست. اگر چنین کاری کنم یک روز پسرِ خودم علیهِ من طغیان میکند و تبدیل به پدرم میشود.
بابا جوری به طرفم خم شد انگار میخواست به جنایتی که باعث افتخارش بود اعتراف کند.
ابروهاش به شکلِ ناخوشایندی از تقارن خارج شدند و گفت اگه میخوای بزنی به جاده بگذار یه هشداری بهت بدم، اسمش رو بگذار هشدارِ جاده. نمیدونم چهجوری بهت بگم.»
بابا ماسکِ متفکرش را زد. نفسهایش کوتاه شد. برگشت و به زوجی که پشتِ سرمان نشسته بودند گفت آرام حرف بزنند. بعد ناگهان هشدارش را شروع کرد.
مردم همیشه شکایت میکنن که چرا کفش ندارن تا اینکه یه روز آدمی رو میبینن که پا نداره و بعد غر میزنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن. چرا؟ چی باعث میشه که به طورِ ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستمِ ملالآور به یکی دیگه پرت کنن؟ چرا اراده فقط معطوفه به جزئیات و نه به کلیات؟ چرا به جای "کجا باید کار کنم؟" نمیگیم "چرا باید کار کنم؟" چرا به جای "چرا باید تشکیل خانواده بدم؟" میگیم "کی باید تشکیل خانواده بدم؟" چرا ناگهان تغییر کشور نمیدیم؟ چرا همۀ فرانسویها نمیرن اتیوپی و بعد اتیوپیاییها برن انگلستان و همۀ انگلیسیها برن کارائیب و به همین ترتیب، تا بالاخره زمین رو به همون شکلی که باید با هم قسمت کنیم و از شرِّ وفاداریِ شرمآور و خودهانه و سفاکانه و متعصبانه نسبت به خاک خلاص بشیم؟ چرا اراده حرومِ موجودی میشه که انتخابهای بیشماری داره ولی تظاهر به داشتنِ فقط یک یا دو انتخاب میکنه؟
گوش کن، آدمها شبیهِ زانویی میمونن که یه چکش کوچولوی لاستیکی بهشون میخوره. نیچه یه چکش بود. شوپنهاور یه چکش بود. داروین یه چکش بود. من نمیخوام چکش باشم چون نمیدونم زانو چه واکنشی نشون میده. دونستنش هم ملالآوره. این رو میدونم چون میدونم که مردم اعتقاد دارن. مردم به اعتقاداتشون افتخار میکنن. این غرور لوشون میده. این غرور، غرورِ مالکیته. من شهود داشتم و متوجه شدم تمامِ بینشها چیزی جز سروصدا نیستن. من تصویر دیدم، صدا شنیدم، بو حس کردم ولی نادیدهشون گرفتم همونطور که از این به بعد نادیدهشون میگیرم. من این راز و رمزها رو نادیده میگیرم چون دیدمشون. من بیشتر از خیلی آدمها دیدهم ولی اونها باور دارن و من نه. اون وقت چرا من باور ندارم؟ به خاطرِ اینکه من میتونم فرایندِ موجود رو ببینم.
این اتفاق زمانی میافته که مردم مرگ رو میبینن، یعنی همیشه. اونها مرگ رو میبینن ولی فکر میکنن روشنایی دیدهن. این برای من هم اتفاق میافته. وقتی تهِ دلم حس میکنم دنیا معنایی داره، میدونم که این معنا در حقیقت مرگه ولی چون دوست ندارم مرگ رو توی روزِ روشن ببینم، ذهنم توطئه میکنه و میگه "گوش کن، نگران نباش، تو موجودِ ویژهای هستی، تو معنا داری، دنیا معنا داره، حسش نمیکنی؟" ولی من هنوز مرگ رو میبینم و حس میکنم. باز ذهنم میگه "به مرگ فکر نکن، لالالا، تو همیشه زیبا و ویژه باقی میمونی و هیچوقت نمیمیری، هیچوقتِ هیچوقتِ هیچوقت، مگه راجع به روحِ جاودانه نشنیدهی؟ خب تو یه خوبش رو داری." و من میگم شاید و ذهنم میگه "به این طلوعِ لعنتی نگاه کن، به این کوههای لعنتی نگاه کن، به این درختهای لامصب نگاه کن، از کجا میتونی اومده باشی بهجز دستهای خدا که تو رو تا ابد توی آغوشش ت میده؟" و من کمکم شروع میکنم ایمان آوردن به حوضچههای متعالی. همه همینطورن. همینجوری شروع میشه. ولی شک دارم. ذهنم میگه "نگران نباش. تو نمیمیری. دستِکم تا مدتها نمیمیری. جوهرِ تو نابود نمیشه، اون چیزهایی که ارزشِ نگهداری دارن." یه بار تمامِ دنیا رو از تختم دیدم ولی ردش کردم. یهبار دیگه آتشی دیدم که از داخلش یکی به من گفت تو بخشوده میشی. اون رو هم رد کردم چون میدونم تمامِ صداها از درون میآن. انرژیِ اتمی وقت تلف کردنه. باید نیروی ناخودآگاه رو وقتی داره مرگ رو انکار میکنه تحتِ کنترل در بیارن. طیِ این فرایندِ آتشینه که اعتقاد به وجود میآد و اگه به اندازۀ کافی داغ باشه یقین هم تولید میشه. این بهاصطلاح اهلِ معنویتها که سنتِ غربیِ مصرفگراییِ قاتلِ روح رو نقد میکنن و میگن آسایش در مرگه، فکر میکنن این حرفشون فقط دربارۀ داراییهای مادی مصداق داره. ولی اگه آسایش در مرگ باشه پس باید راجع به مادرِ تمامِ آسایشها هم مصداق داشته باشه: یقینِ باور ـ راحتتر از کاناپۀ چرمیِ یه جکوزیِ اختصاصی که سریعتر از ریموتکنترلِ درِ پارکینگ روحِ فعال رو به قتل میرسونه.
ولی در برابر طعمۀ یقین سخت میشه مقاومت کرد، برای همین باید مثلِ من یه چشمت به کلِ فرایند باشه. با اینکه تمامِ تصاویرِ جهان رو دیدهم و صداهای زمزمهوار رو شنیدهم میتونم تمامشون رو انکار کنم و در مقابلِ وسوسۀ احساسِ خاصبودن و اعتماد به جاودانگی از خودم مقاومت نشون بدم چون میدونم تمامِ اینها کارِ مرگه. میبینی؟ مرگ و انسان پرکارترین نویسندگانِ روی زمین هستن. خروجیشون حیرتآوره. ناخودآگاهِ انسان و مرگِ گریپذیر به همراهیِ هم بودا و امثالش رو نوشتن. تازه اینها فقط شخصیتها هستن. دیگه چی؟ شاید همهچی. این همکاریِ موفق همهچیز رو در این دنیا خلق کرده بهجز خودِ دنیا، هر چیزِ موجود بهجز چیزهایی که از اول همینجا بودن و ما پیداشون کردیم. میفهمی چی میگم؟ فرایند رو متوجه میشی؟ بِکِر بخون! رَنک بخون! فروم بخون! همهشون همین رو میگن! انسانها چنان خودآگاهِ پیشرفتهای پیدا کردهن که باعث شده از تمامِ حیواناتِ دیگه متمایز بشن، ولی این خودآگاه یه فراوردۀ جنبی هم داشته: ما تنها موجودی هستیم که به فانی بودنمون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناکه که آدمها از همون سالهای ابتداییِ زندگی اون رو توی اعماقِ ناخودآگاهشون دفن میکنن و همین ما رو به ماشینهایی پرزور تبدیل کرده، کارخانههای گوشتیِ تولیدِ معنا. معناهایی رو که به وجود میآرن تزریق میکنن به پروژههای نامیرا شدنشون ـ مثلاً بچههاشون یا آثارِ هنریشون یا کسبوکارشون یا کشورشون ـ چیزهایی که باور دارن از خودشون بیشتر عمر میکنن. و مشکل اینجاست: مردم حس میکنن برای زندگی به این باورها احتیاج دارن ولی به طورِ ناخودآگاه بابتِ همین باورها متمایل به نابود کردنِ خودشون هستن.
برای همینه که آدمی خودش رو برای هدفی دینی قربانی میکنه، اون برای خدا نیست که میمیره، به خاطرِ ترسِ کهنِ ناخودآگاهه. بنابراین همین ترسه که باعث میشه به خاطرِ همونچیزی که ازش وحشت داره بمیره. میبینی؟ طنزِ پروژههای ابدی اینه: با اینکه ناخودآگاه به این قصد طراحیشون کرده که آدم رو گول بزنن تا فکر کنه خاصه و هرگز نمیمیره، ولی حرصوجوش خوردن بابتِ همین پروژههاست که باعثِ مرگِ انسان میشه. اینجاست که باید حواست جمع باشه. هشدارِ من به تو همینه. هشدارِ جاده. انکارِ مرگ باعثِ مرگِ زودرس میشه و اگه حواست جمع نباشه تو هم سرنوشتی جز این نداری.»
بعد بیحرکت نشست، چهرۀ توفانیاش امواجِ پایانناپذیرِ اضطراب را به سمتم روانه کرد، معلوم بود منتظرِ نظرِ مثبت و فرمانبردارانۀ من است. ساکت ماندم. گاهی اوقات هیچچیز به اندازۀ سکوت نیشدار نیست.
خب نظرت چیه؟»
اصلاً نفهمیدم چی گفتی.»
صدای نفس کشیدنش بلند شد، انگار درحالیکه من روی کولش نشسته بودم ماراتن دویده بود.
این جاده آدم را تا کجا میبرد؟ هرچه میروم چیزی برایم ندارد جز انباشتِ دمادمِ دلتنگی. میایستم. موتور را زود خاموش نمیکنم؛ صبر میکنم تا کمی درجا کار کند و نفسی بگیرد. دستهایم را از دستکشها میکشم بیرون و فکِّ کلاهکاسکت را میدهم بالا. از موتور پیاده میشوم و سوئیچش را میچرخانم و روی جکبغلاش تکیهش میدهم. واردِ سنگفرشِ پیادهرو میشوم و روبهروی تابلوِ ورودیِ قبرستان میایستم و به رسمِ عادت، شروع میکنم به زمزمهکردنِ کلماتِ عربییی که روی تابلو نوشته شده است. در همان حال سرم را از کلاهکاسکت میکشم بیرون؛ یا کلاه را از سرم بیرون میکشم؟ هان؟ چرا هربار که دلم گرفته است این قبرستان مرا میکشد سمتِ خودش؟ دلتنگی را کجا میشود توی یکی از این گورهای سرد جا داد و برگشت؟ دلتنگی توی قبرستان قدم میزند. به آدمهای دلتنگی نگاه میکند که با لباسهای سیاه دُورِ یک گور جمع شدهاند. دلتنگی گوش میسپارد به فریادهای سوکِ نهای که در فضای بینِ قبرها و آسمان پراکنده است. نه، دلتنگی در سکوت با آن فریادها همصدا میشود و بیصدا ناله میکند. دلتنگی خبر ندارد که با اشکهایی که روی سوزِ نالهها سوار است، او هم اشک میشود و قدمقدم ریخته میشود روی زمین ـ بدونِ اینکه چشمهایش تَر شود. دلتنگی، دلتنگتر از قبل فرو میرود توی دستکشها و کلاه و موتور. و بازمیگردد، پُربارتر، به تنگاتنگِ دیوارهای شهر ـ به خیالِ فردایی که میتواند خودش را در گرمای آغوشی امن گُم کند. یا پیدا کند؟ پیدا! به خودش بازگردد و تمامِ سنگینیِ دلتنگیاش را یکجا خالی کند در لحظهلحظۀ بودنی و دیدنی و نشستنی و قدمزدنی.
من از شهر فرار میکنم، از دیوارهایش، آدمهایش، کوچهها و خیابانهایش؛ در جستوجوی خودم ـ در جستوجوی تو. از اعماق میکشم بیرون، برای لحظهای نفسکشیدن؛ برای تنفّسی عمیق، و دوباره به درونِ آب فرورفتن.
دریافت
بیگانه ــ ۲۰ اسفند ۹۷؛ ۱۰ ق.ظ
احساسِ تهیبودگی میکنم. هرچقدر که از زندگی نوشتهام، حالا که فکرش را میکنم هیچ چیزی ازش نمیدانم. هرچقدر که خواندهام، حالا که فکرش را میکنم، میبینم هیچچیزی بهم اضافه نکردهاند؛ تنها از من کاستهاند ـ تهیتر ام کردهاند. من با هر نوشتی و خواندنی مدام در پیِ نفیِ هر اندیشه و هر جایگاه و هر ارزشی بودم و یکسره داشتهام روندِ تهیشدنم را تسریع میکردم. حالا که به خودم نگاه میکنم میبینم در من بیگانهایست که روزبهروز تنهاتر میشود و در انزوایی تمامعیار فرو میرود. بیگانهای که حتّی از مواجهه با خودش هم فرار میکند تا در بیگانگیاش، غریبانه تنها باقی بماند.
دریافت
سِ مرگ ــ ۲۲ اسفند ۹۷؛ ۱۱:۴۵ ب.ظ
در پسِ این سِ وحشتناکِ ملالانگیز غمی عظیم نهفته است، که از من میپرسد. از مرگ، از زندگی، از رنج، از ریشهها، از رویاها، از واقعیت. از من میپرسد و من سکوتِ بیپایانم را نثارش میکنم. به نقطهها خیره میشوم، و خیره میمانم. سکوت. س. سکوت میکنم و با سکوتم میفهمانم که سکوت کند و در خلسۀ سِ بیهودگی از خیرهشدن به نقطهها لذت ببرد. که نپرسد و بگذارد غم در مرگِ مدامِ لحظهها به خواب فرو رفته باشد و کابوسِ خندیدن ببیند.
دریافت
نفس کشیدن ــ ۲۳ اسفند ۹۷؛ ۶ ق.ظ
در سنگینیِ خفقانآورِ سِ وحشیانۀ این لحظههای تاریک، وقتی که به ستوه میآیی از بیداری و از نفسکشیدن، درمییابی هنوز چیزی در درونت به قوتِ خود باقیست. چیزی هست. چیزی هست که با اینهمه، به زندگی معتقدت نگه داشته است. چیزی که آن سِ سنگین را میشکند و غم را بیدار میکند، و تو در زلالِ اشکهای بیپایان، زندگی را در خودت میبینی. آخرین دلیلِ نفسکشیدن را. دوستداشتن را، در خودت میبینی. لبخندِ خیسِاشک را. و سبک میشوی. آرامْ سبک، نفس میکشی.
دریافت
بعضی اتفاقات مانندِ همان ضربۀ وحشیانۀ مشتی است که درست توی بینیات کوبیده میشود؛ و بعدش، گیجشدن و گوشۀ رینگ گیرافتادن و بارانِ سنگینِ مشتهای بیامان. و خب برای من، سالها طول کشید تا بتوانم خودم را از گوشۀ رینگ بکشم بیرون. اما دماغم شکست. حالا حتی اگر حریف را هم شکست داده باشم، فرقی نمیکند. دماغم شکسته است دیگر. البته نه که دماغم شکسته باشد ها! نه! این فقط یک پیشزمینۀ مختصرِ استعاری بود. همین!
درست چنین روزی بود. غوغای عید؛ شورِ نوروز. و چهارشنبهسوری. و من، بچه بودم. خیلی کوچک. چند سالم بود؟ سه-چهار سالم؟ درست یادم نیست. و همهاش یک ایدۀ بچهگانه بود ـ و البته هیجانانگیز! حقیقتش این بود که میخواستم ترکیدنِ ترقه (سیگارِت) را از نزدیک ببینم ـ از خیلی نزدیک.
پول نداشتم. و رفتم از جیبِ بابا یک اسکناسِ سبزرنگ ی کردم ـ شاید اولین یِ عمرم بود. از خانه زدم بیرون و از هر خواروبارفروشییی که سرِ راهم سبز میشد میپرسیدم که آیا سیگارت دارد یا نه. خیلی گشتم. یا واقعاً نداشتند یا فقط به آن بچۀ فسقلی میگفتند که ندارند. باری. برای اولین بار بود که آنقدر از خانه دور میشدم؛ حتّی ترسیدم که گم شده باشم. و بالاخره یک بسته سیگارت خریدم، از یک مردکِ دکاندار. صدتا دانه؟ صدتا دانه! چندتاییشان را توی کوچه و خیابان انداختم که البته چندان لطفی نداشتند. و همان لحظهای که رسیدم خانه، خواستم تا بزرگترین ایدۀ عمرم را عملی کنم.
حجت تازه از مدرسه تعطیل شده بود. خوشحال بود و پیکِ شادیاش را داشت با ذوق ورق میزد. جز او فقط من در خانه بودم. و خب رفتم آشپزخانه که تنهای تنها باشم برای عملی کردنِ آن ایدۀ هیجانانگیز. حقیقتش داشتم از فرطِ کنجکاوی میمردم! کمی مکث کردم. آنزمان نه دوربینِ فیلمبرداریِ حرفهای داشتم و نه اتاقِ آزمایش و نه عقل و فهم و شعورِ درستوحسابی ـ حالا هم ندارم! خیلی کوچک بودم. ایستادم جلوی کابینتِ آشپزخانه. قدّش تا گردنم بود. یک استکانِ شیشهای برداشتم و گذاشتم کنارِ دستم. سریع یک سیگارت روشن کردم و گذاشتم روی سنگِ کابینت؛ و سریعتر، استکان را برعکس کردم رویش. کفِ دستم را گذاشتم روی تهِ استکان تا نرود هوا، و منتظرِ تماشای ترکیدنِ سیگارت ماندم. باروتِ سرِ سیگارت خاموش شد و داخلِ استکان پُر شد از دودِ سفید ـ که مأیوسکننده بود.
انگار سرعتِ انفجار خیلی بیشتر از آن بود که بشود تماشایش کرد. اصلاً نفهمیدم چه شد. صدای ترکیدنِ سیگارت از فاصلۀ چندسانتیمتری خیلی مهیب است. صدای وحشتناکی شنیدم؛ گوش هایم سوت میکشیدند و سرم انگار گیج میرفت. چند قدم رفتم عقب تا ببینم چه اتفاقی سرِ آن استکانی افتاد که زیرِ دستم بود. نفهمیدم کدام گوری رفت. احساس کردم از چشمم اشک میآید. دست کشیدم به گونهام. سرخ بود. دستم خونی شده بود. سخت نبود که بفهمم چند تکۀ ریز از آن استکانِ شیشهایِ منفجرشده توی چشمم جا گرفته است، ولی خب دلم نمیخواست اینطوری شود. فکرش را هم نمیکردم کودکیام اینطوری آغاز شود. اما شده بود. گوشۀ رینگ گیر افتاده بودم، زیرِ بارانِ سنگینِ مشتهای بیامان. اما خب حالا نظرم عوض شده؛ درستترش، من از همان ابتدایی که چشم به جهان گشودم گوشۀ رینگ گیر افتادم. داستانِ تازهیی نیست. اما یاد گرفتم که گارد بگیرم. و مشتزدن را هم دارم یاد میگیرم. امیدوارم زود از پا در نیایم.
در لحظه زندگی کن»، انگار این تنها کاری بود که از همهچیز بهتر بلدش بودم. زندگی در لحظه! بلد بودن، یا شاید هم ناچار بودن. خیلی سخت نیست وقتیکه گذشته و تمامِ دلبستگیات هرروز جلوی چشمانت در حالِ فروریختن است دیگر بیخیالش شوی ـ بگویی بگذار بریزد؛ رسمِ زندگی همین فروریختنِ مداوم است. و آینده؟ تصوّرم از آینده هم نه آنقدری جذاب بود که تشنهام کند بهش و نه آنقدری تاریک و پررنج بود که از ادامه دلسرد شوم. بینابینِ گذشته و آینده، با کتابهایم خوش بودم. جای زندگیِ خودم، کتابها را زندگی میکردم و گاهی هم زندگیهایی خیالانگیز توی سرم میپروراندم ـ در خواب و بیداری. بیشتر از هر وقتی در خیال زندگی میکردم؛ و این رویۀ ناخودآگاهانهای که پیش گرفته بودم بیش از هر چیزی بیانگرِ بیامیدیام نسبت به واقعیتِ زندگی بود ـ انگاری که لذتِ زندگی همه در خیال بوده باشد و رنجاش، همه در واقعیت.
میدانی، آدم گاهی از سرِ ستوه و استیصال بینِ زندگینکردن و ادامهدادن دست به انتخاب میزند. گذشته از هر چیزی، اینکه میدانی هنوز حقِ انتخاب داری و بینِ بودن و نبودن میتوانی یکی را انتخاب کنی، احساسِ قدرتمندی بهت میدهد ـ شکیباترت میکند، و ساکتتر، و آرامتر شاید.
بعد از تجربۀ عمیقِ بیامیدی، انتخاب کردم، و غافلگیر شدم. اوضاع بهطورِ عجیبی تغییر کرد. رؤیاها به واقعیت بدل شدند. این تغییر آنقدر ناگهانی بود که باورنکردنی مینمود. اتفاقِ بزرگی افتاد؛ همانچیزی بود که خواسته بودمش. از تنهاییِ دیوانهکننده خارج شده بودم. هدفی بزرگ پیدا کردم ـ چیزی که مدتها از نبودنش رنج میبردم. دیگر خبری از آن حفره، آن خلأ، از آن انتظارِ دیوانهکنندۀ پایانناپذیر نبود. معنایی برای زندگی؟ نه، من خودِ زندگی را یافته بودم. زندگی با طعمِ تلخِ اسپرسو. (البته مالِ خودم را شکر ریختم توش. هنوز باورنکردنی بود.) حالا اما باور کردهام. شیرینیِ زندگی را چشیدهام و باورش کردهام. فهمیدهام که هیچوقت از شیرینیاش سیر نمیشوم. و این یعنی من تغییر کردم. این بزرگترین تغییرِ زندگیِ من است. آغوشم را برای پذیرش واقعیتها باز کردهام. بیش از هر وقتی به آینده فکر میکنم. به تلخوشیرینِ واقعیتِ زندگی. به رنج. به سختی. به تلاش. به طغیان. و به آزادی. استقلال. رهایی. و لذت. دوستداشتن. دلتنگی. فاصله. به این کلمات که هر کدامشان برایم پر از حرف و داستان است. به زندگی فکر میکنم. به زندگیِ من، همراه با تمامِ واقعیتهای تلخ و شیریناش. هنوز هم خیالپردازی میکنم، اما نه برای خیال، که برای واقعیکردنشان. و میدانی، این پذیرشِ واقعیت، این بیرون آمدن از حریمِ امنِ خیال، گاهی عجیب میترساندم، که وحشت میکنم. گاهی عمیقاً رنجم میدهد؛ گاه از شدتِ اضطراب نمیتوانم نفس بکشم. از خودم میپرسم: چیزی که نکشدت قویترت میکند دیگر، نه؟» دوست دارم ویرانشدنم را با لذت تماشا کنم چون قرار است منی قویتر از دلِ این ویرانی برخیزد، اما گاهی عمیقاً ناراحتم میکند؛ فشارِ این تغییر گاه آنقدر زیاد میشود که خودم را توی هزارتوی تاریکی گم میکنم. علی را گم میکنم و با خودم غریبه میشوم. ولی میدانی، دوستداشتن هست. هنوز میتوانم گرمای آن شبِ خاکستر را بفهمم. و شیرینیِ آن خندههای زندگیبخش. حساش میکنم هنوز. هربار نمیخندم و جدی میشوم و میفهمم چشیدن یعنی چه. و این سرِپایم میکنم. مشتاقانه ادامه میدهم. روزها را تا آینده، محکم قدم میزنم. این زندگیِ من است. زندگیاش میکنم. خورشید هست؛ زندگی میکنم.
در لحظه زندگی کن»، انگار این تنها کاری بود که از همهچیز بهتر بلدش بودم. زندگی در لحظه! بلد بودن، یا شاید هم ناچار بودن. خیلی سخت نیست وقتیکه گذشته و تمامِ دلبستگیات هرروز جلوی چشمانت در حالِ فروریختن است دیگر بیخیالش شوی ـ بگویی بگذار بریزد؛ رسمِ زندگی همین فروریختنِ مداوم است. و آینده؟ تصوّرم از آینده هم نه آنقدری جذاب بود که تشنهام کند بهش و نه آنقدری تاریک و پررنج بود که از ادامه دلسرد شوم. بینابینِ گذشته و آینده، با کتابهایم خوش بودم. جای زندگیِ خودم، کتابها را زندگی میکردم و گاهی هم زندگیهایی خیالانگیز توی سرم میپروراندم ـ در خواب و بیداری. بیشتر از هر وقتی در خیال زندگی میکردم؛ و این رویۀ ناخودآگاهانهای که پیش گرفته بودم بیش از هر چیزی بیانگرِ بیامیدیام نسبت به واقعیتِ زندگی بود ـ انگاری که لذتِ زندگی همه در خیال بوده باشد و رنجاش، همه در واقعیت.
میدانی، آدم گاهی از سرِ ستوه و استیصال بینِ زندگینکردن و ادامهدادن دست به انتخاب میزند. گذشته از هر چیزی، اینکه میدانی هنوز حقِ انتخاب داری و بینِ بودن و نبودن میتوانی یکی را انتخاب کنی، احساسِ قدرتمندی بهت میدهد ـ شکیباترت میکند، و ساکتتر، و آرامتر شاید.
بعد از تجربۀ عمیقِ بیامیدی، انتخاب کردم، و غافلگیر شدم. اوضاع بهطورِ عجیبی تغییر کرد. رؤیاها به واقعیت بدل شدند. این تغییر آنقدر ناگهانی بود که باورنکردنی مینمود. اتفاقِ بزرگی افتاد؛ همانچیزی بود که خواسته بودمش. از تنهاییِ دیوانهکننده خارج شده بودم. هدفی بزرگ پیدا کردم ـ چیزی که مدتها از نبودنش رنج میبردم. دیگر خبری از آن حفره، آن خلأ، از آن انتظارِ دیوانهکنندۀ پایانناپذیر نبود. معنایی برای زندگی؟ نه، من خودِ زندگی را یافته بودم. زندگی با طعمِ تلخِ اسپرسو. (البته مالِ خودم را شکر ریختم توش. هنوز باورنکردنی بود.) حالا اما باور کردهام. شیرینیِ زندگی را چشیدهام و باورش کردهام. فهمیدهام که هیچوقت از شیرینیاش سیر نمیشوم. و این یعنی من تغییر کردم. این بزرگترین تغییرِ زندگیِ من است. آغوشم را برای پذیرش واقعیتها باز کردهام. بیش از هر وقتی به آینده فکر میکنم. به تلخوشیرینِ واقعیتِ زندگی. به رنج. به سختی. به تلاش. به طغیان. و به آزادی. استقلال. رهایی. و لذت. دوستداشتن. دلتنگی. فاصله. به این کلمات که هر کدامشان برایم پر از حرف و داستان است. به زندگی فکر میکنم. به زندگیِ من، همراه با تمامِ واقعیتهای تلخ و شیریناش. هنوز هم خیالپردازی میکنم، اما نه برای خیال، که برای واقعیکردنشان. و میدانی، این پذیرشِ واقعیت، این بیرون آمدن از حریمِ امنِ خیال، گاهی عجیب میترساندم، که وحشت میکنم. گاهی عمیقاً رنجم میدهد؛ گاه از شدتِ اضطراب نمیتوانم نفس بکشم. از خودم میپرسم: چیزی که نکشدت قویترت میکند دیگر، نه؟» دوست دارم ویرانشدنم را با لذت تماشا کنم چون قرار است منی قویتر از دلِ این ویرانی برخیزد، اما گاهی عمیقاً ناراحتم میکند؛ فشارِ این تغییر گاه آنقدر زیاد میشود که خودم را توی هزارتوی تاریکی گم میکنم. علی را گم میکنم و با خودم غریبه میشوم. ولی میدانی، دوستداشتن هست. هنوز میتوانم گرمای آن شبِ خاکستر را بفهمم. و شیرینیِ آن خندههای زندگیبخش. حساش میکنم هنوز. هربار نمیخندم و جدی میشوم و میفهمم چشیدن یعنی چه. و این سرِپایم میکند. مشتاقانه ادامه میدهم. روزها را تا آینده، محکم قدم میزنم. این زندگیِ من است. زندگیاش میکنم. خورشید هست؛ زندگی میکنم.
حجت میگفت ما بدعادت شدهییم؛ اگر جایی نرویم که کوه نباشد و خستهمان نکند، انگار که هیچجایی نرفتهایم و هیچ کِیفی نمیبریم.
سیزدهبهدر بود. ساعتِ یازده درست روبهروی رودخانهای ایستاده بودیم که سدِ مسیرمان بود و نمیشد از آن گذشت. یکی از پلها رفته بود زیرِ آب و پلِ دیگری، شکسته بود. تازه فهمیدم شکستنِ پل چقدر وحشتناک است. رودخانه طغیان کرده بود و ستونهایی که پل را روی هوا نگه داشته بودند نتوانستند زیرِ فشارِ آب تاب بیاورند؛ البته نه آبی معمولی؛ آبِ سنگینِ گِلی. این آب فرق میکند. آبِ ویرانگری است. دیگر نمیتوانستیم به مسیرمان ادامه دهیم. بنبست بود. روی موتور ناباورانه به پل نگاه میکردیم. انگار که نمیشد فوراً درکش کرد و هضمش زمان میخواست. آدم مبهوت میشود و سکوت میکند. مثلِ بسیاری از اولین تجربهها.
انگار که دُورِ شهر حصار کشیده باشند. فرمانِ موتورها را برگرداندیم و برگشتیم خانۀ عمو. چایی خوردیم و برخاستیم و به سمتی دیگر رفتیم. تازه فهمیدم که عموحسین حتّی به جادۀ مالرو هم اعتقادی ندارد؛ کلی از مسیرمان را با موتورها درست از توی دشت و تپه و مسیرِ آب گذشتیم. موتور را آنقدری بردیم پای کوه و تپهها که دیگر بیشتر از آن جان نداشت از شیب برود بالا. موتورها را پارک کردیم؛ پشتِ چرخ و زیرِ جکبغلشان سنگ گذاشتیم. به بالاترین نقطه نگاه کردیم و شروع کردیم به قدمزدن. چقدر زود به نفسنفس میافتم من. پاهایم از خستگی درد میگیرند و بدنم عینِ وقتی میشود که عصر بعد از دو سه ساعت خواب، یکباره بلند شوی و بخواهی راه بروی. پاهایت مالِ خودت نیست. نفسزدنهایت هم. هرچه نفس میزنی آرام نمیگیری.
در پناهِ یک صخره نشستیم. عمو آتش روشن کرد. مثلِ همیشه، یک شکمِ سیر سالاد اُلُویه خوردیم؛ توی ارتفاع و با منظرۀ بینظیرِ ابرها و کوهها و اتوبانِ غریبِ خلوتی که در دوردست به پای کوهها ختم میشد، و شهری که مثلِ کفِ دست روبهرومان بود. خوردن توی چنین جایی و وقتی که حسابی خسته و گرسنه باشی، لطفِ دیگری دارد. آنقدر زیبا و لذتبخش است که میخواهی آن لحظات را با عزیزترین کسی که میشناسیاش سهیم شوی. عموحسین هم مثلِ من، میخواست آن لحظات را با عزیزترین کسی که میشناخت سهیم باشد.
بالاتر رفتیم. روی تپهای بلند نشسته بودیم. برای همه چایی ریختم. عمو داشت از کودکییی که با پدرم داشت حرف میزد. مثلِ همیشه، از خوشیِ روزگارِ کودکی حرف میزد و بعد چشمهایش خیس میشد و لحنش عوض میشد. بغضِ یک عمر رنجِ کشیده و زندگیِ نکرده را داشت با اشک و آه و کلمه میریخت بیرون. سختیهایی که توی زندگی کشیده بود را بلندبلند فکر میکرد. با اشارۀ دستش یک خطِ مستقیم از روی آن تپۀ تا کمی دوردست، جایی که عدهای سیزدهشان را پایینتر و دورتر از ما بهدر کرده بودند کشید؛ صدای سیستمِ ماشین را بلند کرده بودند و انگاری دستهجمعی میرقصیدند. عمو گفت بعضیها خوشاند، مثلِ اینها. حالا این چیزی نیست؛ بعضیها بیناموسی هم میکنند و عینِ خیالشان نیست ـ کِیفِ این دنیایشان را میبرند. اما من که به زندگیِ خودمان که نگاه میکنم میبینم یکسره رنج بوده. روزهایی بود که ما آرزو میکردیم ۲۴ ساعت صدای تکوتوکِ بمب و تفنگ نباشد و ما بتوانیم بخوابیم فقط! ما چه روزهایی را که گشنگی نکشیدیم توی افغانستان. گفتنش که آسان است. بعدش هم که آوارۀ ایران شدیم. اینهمه کار و تلاش، اما هنوز هم به جایی نرسیدیم. اینم از پدرت که اینقدر فشار روش بود که خونریزی مغزی کرد و حالا اینطوری. کی فکرش را میکرد اینطوری شود؟» لحنش عوض شد و داشت بیصدا گریه میکرد. اشکهایش را میدیدم. من هم بغضم گرفته بود. با هر قلپ چایی که مینوشیدم، یک تکه از بغض را میدادم پایین، اما فایده نداشت. گفت بعضی وقتها با خدا جنگم میشود، که اگر ما را که اینهمه توی این دنیا رنج کشیدهایم مستقیم نفرستد بهشت، عدالتش میرود زیرِ سوال. گاهی اما فکر میکنم همۀ اینها چرتوپرت است و هیچ خبری آنطرف نیست و همهچیز عبث است. اما آدم بعدش چیزهایی میبیند که میفهمد نه، اینطوری الکی و بیحسابکتاب هم نیست. تو نظمِ این عالم و طبیعت را ببین.» این حرفها را داشت با اشک و سوز میگفت. چشمِ من هم خیس شده بود. داشتم عجز و رنجِ انسانی را میدیدم که داشت برای تحملپذیر کردنِ این رنجِ عظیم، به عدالتِ الهی چنگ میزد. این تلاشِ از سرِ استیصال برای کنارزدنِ مرگ و فرار از نیستی، برایم حتّی بیشتر از حرفهایی که میگفت غمانگیز بود. دلم گرفت. هم حالا و هم آنروز.
برگشتنی توی مسیر، چندتا موتورسنگین دیدم. چهارسیلندر، هم استایلِ خیابانی و هم ریس. پسر، من هنوز هم میتوانم با دیدنِ این موتورها ذوق کنم! مایۀ امیدواری است! ولی خب. بگذریم. روزهای هیجانانگیزِ زیادی انتظارم را میکشد. تلخیشان را هم با یک فنجان اسپرسو سر میکشم. باکی نیست. میتوانم از حالا خوشحال باشم. حالا دیگر از خیلی چیزها نمیترسم. تغییر کردهام ـ بیشتر از قبل. داستانم دارد جالب میشود. تصمیم گرفتهام خودم بنویسمش. ببینم چه میکنم.
انقلاب، شادیآورِ غمانگیزیست، و بیشتر از همه، هیجانانگیز: فروپاشی و استقرار.
پینوشت: روزهای عجیبی است. اتفاقاتِ زیادی میافتد. مواجهۀ مدام، تنش، هیجان، ترس، تلخی، لذت، شادی، غم. همهچیز خودش را خیلی عجیب توی این روزها جا داده است. و خب هالی هیمنه دارد به وبلاگش کملطفی میکند. نمیرسم. کلمات تکتکشان مهماند. نمیرسم چیزی اینجا بنویسم. وقفه میافتد مدام. این پست هم آشوبی به وقفهها! خوب است. (لبخند.)
من آدمِ جنگیدن هستم یا نه؟ بهش فکر میکنم. آدمِ جنگیدن هستم؟! چیزهایی که تابهحال برای حفظ و بهدستآوردنشان جنگیدهام انگشت شمارند، ولی اینطور نیست که با جنگیدن غریبه باشم. دلم میخواهد به خودم بگویم این زندگیِ هرروزه هم جنگ است، ولی میدانم که نیست. تو میتوانی انتخاب کنی که هزاران کیلومتر دورتر از خطِ آتش باشی، و هم میتوانی پای زندگیِ هرروزهات را به خطِ آتش بکشانی. اشتباه است حرفهایم؟ زیادی خوشبینانه است؟ شاید حق با شما باشد!
حرف از جنگ شد. روزهایی را یادم میآید که جنگیدن توی میدان و بینِ تانک و اسلحه و بمب و گلوله را به زندگیِ روزمرهام ترجیح میدادم. واقعاً ترجیح میدادم. فکر میکردم در میدانِ نبرد، جنگ خودِ جنگ است؛ چهرۀ واقعی؛ بینقابوحجاب. فکر میکردم در جنگِ واقعی زخمهایی وجود دارد که هرکدامشان میتواند نفسکشیدنت را قطع کند، نه مثلِ زندگیِ هرروزهات که مدام زخم بزند و گلویت را بفشارد و بگذارد زنده بمانی و فقط رنج بکشی.
چه میگویم؟ نه، من حالا کیلومترها دورتر از خطِ آتش صبح از خواب بلند میشوم و شب به خواب میروم. ولی یک چیزی فرق کرده. این چند روزه زندگیام را بردهام گذاشتهام وسطِ ترکش و تانک و تفنگ. نمیشود بیاحتیاط به هرچیزی پشت کرد یا تکیه داد؛ باید مراقب باشی خنجری آنجا نباشد، یا تکیهگاهت سست نباشد. آرامشم در خطر است. زندگیام هم اینجا در خطر است. واردِ نبردی خودخواسته شدهام. نبردی که میتوانستم سالهای سال ازش دور بمانم. دور باشم و در آرامشِ شیشهایِ دورویی، کتابهایم را صفحهصفحه زیرورو کنم و پُر شوم از انزوایی شیرین.
میدانی، جنگیدن سخت نیست وقتی به هدفت ایمان داشته باشی. اما کافیست که شک کنی، به خودت، به هدفت، به اینکه چرا پیروزی؟»، و شکست به چه قیمت؟». همین کافیست که لحظۀ لحظۀ بودنت در آن جنگ، تو را به آتش بکشد. آرامشت را به رگبارِ گلوله ببندد. با ترس و اضطراب، حسِ غرقشدن را بهت القا کند؛ طوری که هر لحظه در حالِ خفهشدن و مُردن باشی.
اما یک چیزی را خوب فهمیدهام. جنگ همهاش اینجاست، درونِ خودت. بزرگترین و حقیقیترین جنگِ عالم، درونِ خودِ توست؛ باقیِ جنگها نمودهایی عینی از همین جنگِ درونیست. حالا تصمیم گرفتهای بجنگی؛ بجنگ. گاهی فکر میکنم هیچ چیزی لذتبخشتر از این نیست که خودت را قدرتمندانه در حالِ جنگیدن ببینی؛ در حالِ ایستادگی؛ تلاش برای زندهماندنت، و پیروزی. تسلیمشدن اما خودِ مرگ است. سر خم میکنی و به خاک میافتی. اما همه که نمیتوانند مدام بجنگند؛ میتوانند؟ جنگ بازی که نیست؛ مرگ هم دارد، از پا افتادن و دیگر بلند نشدن هم دارد، مثلِ خودِ زندگی. ولی تو هنوز هم میخواهی بهبازی بگیری همهچیز را. گاهی میخواهم ازت بپرسم کِی بزرگ میشوی و دست از این رفتارهای کودکانهات برمیداری؟»، ولی خب گاهی هم فکر میکنم: مگر همهچیز بازی نیست؟ هه! به بازیات ادامه بده پسر!
تکتکِ سلولهای بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمیرود. سالهاست که میخواهم داستان بنویسم، ولی هیچوقت عملی نشده است. حتی بهطورِ جدی هم برایش تلاش نکردهام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ میکنم کلمات و نوشتههایم بیمایه شدهاند، که موضوعِ نگرانکنندهایست. من هیچوقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودنام ارزش قائل باشم، و میدانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازندهای پرادعا هم نخواهم بود؛ خودم را بهطورِ غمانگیزی از دست میدهم. مدام از خودم میپرسم: من چه چیزی دارم؟ این من، چه چیزی درونِ خودش دارد؟» و جوابی نمییابم. شاید میخواهم با نوشتن، ارزشِ نداشتهام را به خودم بازگردانم؛ که بگویم من هم هستم! اما میدانی چیست؟ آدمِ راحتیطلبای هستم. هنوز به جایی نرسیدهام که یاد گرفته باشم نباید از سختیها گریخت. میگریزم هنوز هم. میگریزم و از این رفتارِ بزدلانهام خشمگین میشوم، و متنفر. ولی چه کنم؟ من هنوز با خودم کنار نیامدهام. سالهاست که با خودم کنار نیامدهام. امیدِ واهیییست اگر بگویم تغییر میکنم؟ تغییر میکنم!» این جمله را آنقدری تکرار کردهام که دیگر گفتنش حالم را از خودم بهم میزند. اما تغییر میکنم. میدانم که تغییر میکنم. من حتی نمیتوانم از کسی و چیزی قطعِ امید کنم. پس باز میگویم: تغییر میکنم و بهتر میشوم.» نمیتوانم وقتی هنوز زندهام بمیرم. ادامه میدهم.
این روزها عجیب طولانی شدهاند. هرچقدر که بیداریام کسلکننده شده است، خواب بودنم مرا با رؤیاهایی که میبینم شگفتزده میکند. اگر میشد میخواستم تمامِ روز را بخوابم، هرچند که چندان توفیری نداشت. یک ساعتی است که بیدارم و دارم به موسیقی گوش میدهم و نمیدانم جز این تنها کار، چه کاری میتوانم انجام دهم.
دیروز امیر اصرار کرد که برویم بیرون، بیرونِ شهر. راستش آنقدر بیحوصله بودم که رفتنونرفتناش هیچ فرقی بهحالم نمیکرد. گفتم برویم. کوله را بستیم. نشستیم روی موتور. رسیدیم به همان پلِ شکستهای(۱) که سیزدهبهدر راهمان را سد کرده بود. پل هنوز شکسته بود ولی باریکهراهی کنارش درست کرده بودند. شاید احمقانه بهنظر برسد، اما مسیر با وجودِ چنین چیزی هیجانانگیزتر شده است. کمی جلوتر، در ورودیِ روستایی که پای قیزقلعه است هم یک رودخانه جلومان بود. عمقش تا زانو میرسید اما پهنایش خیلی زیاد بود ـ به پهنای یک اتوبانِ هشتبانده. نمیشد موتور را ازش رد کرد. عمیقاً برایمان سوال شده بود روستاییانی که پشتِ این رودخانه هستند چهطوری قرار است رفتوآمد داشته باشند. آن رودخانه سالها بود که خشک شده بود. هفتۀ پیش که با حجت آمده بودیم، آبش گلآلود بود اما آن لحظه، آبی شفاف و آبیرنگ داشت. زیبا شده بود. رفتیم سمتِ سد؛ چند کیلومتری جلوتر بود. در مسیر هم، جادهای که فرورفتگیِ زیادی داشت و همیشه از آن عبور میکردیم، رفته بود زیرِ آب. یک رودخانۀ دیگر!(۲) آبی خروشان و آبی. زیبا. از مسیری که مخصوصِ نگهبانیِ سد بود و تا خودِ دیوارۀ سد میرفت، به راهمان ادامه دادیم ـ یک مسیرِ موقتی برای دورزدنِ آن رود. به لطفِ راههای بسته شده و رودخانههای احیا شده، جاهای جدیدی را میتوانستیم ببینیم. همینطور که میرفتیم متوجهِ مسیرِ خاکییی شدم که درست تا پای خودِ دیوارۀ سد میرفت. به پای آن آبشارِ عظیمی که حتی از دور هم دیدنش هیجانانگیز بود. و خب میدانی، این موتوری که زیرِ پایمان است تشنۀ چنین مسیرهاییست. تا جایی که زمین آبوگِل نبود رفتیم جلو. آبی که از بالای سد به پایین میریخت آنقدر زیاد بود که انگار داشتی حرکتِ آهستهاش را میدیدی؛ حسابی رؤیایی بود. ذراتِ آب شبیهِ مِه، دورواطرافِ آبشار را احاطه کرده بودند. هر نسیمی که از سمتِ آن آبشار به سوی ما میوزید، حسابی خیسمان میکرد، درست شبیهِ باران بود، با این تفاوت که وقتی باد میخوابید، باران هم بند میآمد.(۳)
کمی بعدتر، پشتِ سد، زیرِ سایۀ درختی روی کوه نشسته بودیم و مشغولِ خوردنِ اُلویه. هیچوقت اینهمه آب پشتِ این سد ندیده بودم. حتی آب تا نصفِ دیوارۀ سد هم بالا نمیرفت؛ اما حالا دیوارۀ سد کاملاً رفته بود زیرِ آب. نگاهکردن به منظرۀ پشتِ سد، حسابی دلتنگم کرد. نمیتوانستم آن س را تحمل کنم. سوارِ موتور شدیم و همان مسیر را بدونِ توقف برگشتیم. پشتِ کلاهکاسکت که باشی و با سرعت برانی، گاهی لِه شدنِ ات روی کلاه حواست را پرت میکند. یا چهمیدانم، مثلاً سرگرمت میکند. نمیگذارد سرت به تنهاییات باشد و نمِ زیرِ چشمهایت و موسیقییی که توی گوشهایت پخش میشود.
نمیدانم آدم چرا وقتی چیزی را از دست میدهد میافتد توی چرخۀ ازدستدادن. مثلِ وقتی که افسرده میشوی و با سر شیرجه میزنی توی منجلابِ افسردگی؛ میخواهی تا تهِ تهاش را بروی. انگاری که در آن انتها رهاییای آرامشبخش انتظارت را میکشد. اما همیشه چیزی مانع است. نه به آزادی میرسی و نه به رهایی. تو حتی در خودت هم به آزادی نرسیدهای. ملغمهیی هستی از منهای خودت، و با خودت بیگانهیی هنوز هم. تنها فکر میکنی خودت را میشناسی. تو هیچ شناختی از خودت نداری، و نه از افرادی که با آنها زندگی میکنی. تو در خودت حل شدهای، و نمیدانم اصلاً این دستوپا زدنهایت بتواند نجاتت دهد یا نه. واقعاً نمیدانم. نمیدانم مثلاً اگر محکمتر دستوپا میزدی (بزنی) یا بیشتر، هیچ فرقی بهحالت میکرد (میکند) یا نه. میخواهی این سد را بشکنی و رها شوی، اما آن تَهِ وجودت حتی از رهایی هم واهمه داری. وقتی پشتِ سد هستی، میتوانی دلت را به همان دیوارۀ محکم گرم کنی، و از این نگرانی که بعدش چی؟»، بعد از اینکه سد را شکستی، چه میشود؟ اصلاً قدرتش را داری؟ یا آنقدر میتوانی پُر شوی که از دیوارۀ سد سرریز کنی؟ تو هنوز پر از تردیدی، و این ضعفات را نشان میدهد. ضعفی که تو را به انفعال میکشاند و به موجودِ رقتانگیزی تبدیلت میکند.
چند روزیست که دارم تمرینِ سدبودگی میکنم، با همان بیرحمیِ سد، از جنسِ سنگ. چرا بیرحم بودن اینقدر سخت است؟ چرا نمیشود از جنسِ سنگ بود؟ وقتی نه میشود خروشان شد و نه میشود سد بود، باید چه کرد؟ بالاخره نمیشود هیچکدام نبود. کدام؟ خروشان میشوی یا سد میمانی؟
نه، هنوز به اندازۀ کافی قوی نشدهای. نه، هنوز نشدهای. چه میشود گفت؟ لعنت بهت!
تصویر (۱) - ۱ اردیبهشت ۹۸ تصویر (۲) - ۱ اردیبهشت ۹۸ تصویر (۳) - ۹ اردیبهشت ۹۸ - سد الغدیر
سخت تشنۀ احترام شدهام. یا شاید هم سخت نیازمندم. و اینها برمیگردد به عمقِ حقارتی که کشیدهام. من تحقیر شدهام، فهمیدهام که هستیام بهخودیِ خودش هیچ ارزشی برای افرادی که کنارشان زندگی میکنم ندارد. اگر بخواهی ناساز باشی، محکومی به طردشدن؛ فوراً از دست میروی! حالا میخواهم ارزشِ این هستیداشتن را به آنها یادآوری کنم؛ بگویم که من هر رنگی که باشم، درهرصورت هستم و من همینی هستم که میبینی؛ همان علییی هستم که بودهام. تو اصلاً من را میبینی؟ من» را، میبینی؟! من نمیخواهم تنها وقتی انعکاسی از بودن و هستیِ شما هستم، تنها وقتی در چارچوبهایتان میتوانید جایم کنید، برایم ارزش قائل باشید.
حالا ناساز شدهام با همه عالم. با همۀ عالم هم که نه. ولی خب، جنگی را آغاز کردهام، هرچند کوچک و بیصدا. هستیام در خطر است. باید خودم را سالم از امروز به فردا برسانم. چیزِ زیادی هم نمیخواهم، فقط میخواهم تداومِ بیچون و چرای دیگری نباشم؛ تداومِ چیزی نباشم که باید» میبودهام. این اجبار را نمیپذیرم. نمیخواهم وقتی به من نگاه میکنند انعکاسشان را در من ببینند. همین.
سخت تشنۀ احترام شدهام. یا شاید هم سخت نیازمندم. و اینها برمیگردد به عمقِ حقارتی که کشیدهام. من تحقیر شدهام، فهمیدهام که هستیام بهخودیِ خودش هیچ ارزشی برای افرادی که کنارشان زندگی میکنم ندارد. اگر بخواهی ناساز باشی، محکومی به طردشدن؛ فوراً از دست میروی! حالا میخواهم ارزشِ این هستیداشتن را به آنها یادآوری کنم؛ بگویم که من هر رنگی که باشم، درهرصورت هستم و من همینی هستم که میبینی؛ همان علییی هستم که بودهام. تو اصلاً من را میبینی؟ من» را، میبینی؟! من نمیخواهم تنها وقتی انعکاسی از بودن و هستیِ شما هستم، تنها وقتی در چارچوبهایتان میتوانید جایم کنید، برایم ارزش قائل باشید.
حالا ناساز شدهام با همه عالم. با همۀ عالم هم که نه. ولی خب، جنگی را آغاز کردهام، هرچند کوچک و بیصدا. هستیام در خطر است. باید خودم را سالم از امروز به فردا برسانم. چیزِ زیادی هم نمیخواهم، فقط میخواهم تداومِ بیچونوچرای دیگری نباشم؛ تداومِ چیزی نباشم که باید» میبودهام. این اجبار را نمیپذیرم. نمیخواهم وقتی به من نگاه میکنند انعکاسشان را در من ببینند. همین.
هرچه فکر میکنم که از چه بنویسم چیزی دستگیرم نمیشود. انگار که هیچ کلمهای ندارم برای حرفزدن. و احساسِ ابتذال میکنم. احساسِ ابتذال رنگش زرد است و برای من بوی حماقت میدهد. در این لحظه فکر میکنم هیچچیزی بدتر از این نیست که احساسِ حماقت کنی. من زود کم میآورم، نه؟ چقدر شبیهِ بازندهها شدهام. حالا حتّی از اینکه بگویم چقدر شبیهِ بازندهها شدهام» هم نفرتم میگیرد.
امروز عصر آخرین قسمت از سریِ مردانِ ایکس را دیدم. لوگان ۲۰۱۷. وقتی فکر میکنم حالم طوری است که نمیتوانم کتاب بخوانم و تنها میشود فیلم ببینم و آن هم فیلمهای مارولی، خیلی ترحمانگیز میشوم. امروز صبح ساعتِ پنجونیم، بعد از یکساعت کلنجار رفتن با آنژیوکت و میکروستِ بابا، و بخصوص با خودش، آنقدر از زندگی نفرتم گرفته بود که با آنهمه خوابی که داشتم، دراز کشیده بودم اما خوابم نمیبرد. هندزفریام را زدم به گوشی و یکی از پلیلیستها را با صدای بالا توی گوشهایم پلی کردم تا نگذارد به چیزی فکر کنم ـ بلکه آرام شوم. نمیتوانم استرسی که آن آنژیوکتِ متصلشده به پای بابا بهم وارد میکند را شرح دهم. همچنین نمیتوانم بگویم وقتی بابا از سرِ درد میخندد و ناآرامی میکند و مدام دستش را تکانتکان میدهد، وقتی من مجبور میشوم محکم نگهش دارم تا آن قطرههای لعنتیِ میکروست زودتر برود توی خونش، وقتی بدرگ است و با هزار زحمت میشود رگاش را پیدا کرد، وقتی مثلِ آنوقت سِرُم آهسته و بهسختی میرود توی رگش و هرقطرهاش باعث میشود که احساسِ درد کند، وقتی میبیند من محکم گرفتهاماش و تلاشهایش برای تکانخوردن و جابهجاشدن بیفایده است و درماندگی را توی چهرهاش میبینم، وقتی یادم میآید مادرم تلفنی به مادرش میگفت که بابا هیچ لذتی از زندگیاش نمیبرد و زندهبودنش همینقدر است که برای دخترها مایۀ دلگرمیست، چطور همۀ اینها بهحدِ مرگ مرا از هر بودنی متنفر میکند. خشم و نفرت وجودم را پر میکند. یک ربع بعد هنوز داشتم توی تاریکی به موسیقی گوش میدادم، اما اشکهایی که روی گونههایم جاری میشد انگاری آرامم کرده بود. کمی بعدتر دیدم بیداری بیفایده است. موسیقی را قطع کردم و شالی را روی چشمهایم بستم. خوابیدم.
میدانی، آدم گاهی دلتنگِ چیزی میشود که نمیداند چیست. دلتنگِ جایی که نمیداند کجاست. و من انگار فهمیدهام آن چیست. امروز بیش از همیشه دلتنگ بودم و بیحوصله. آنجا هیچجایی نیست. هیچکجا، یا همان عدم. ما گاهی شدیداً دلتنگِ نبودن میشویم. و خسته. خیلی خیلی خسته. یعنی، من زود کم میآورم؟
{ دیشب }
به تصویرِ خودم نگاه میکنم. تصویرِ یک چهره. به تمامِ خطها و انحناها و سایهها خوب دقت میکنم. بعد از خودم میپرسم آیا این چهره را دوست دارم؟ کمی مکث میکنم. نمیدانم جوابم چیست. حتی نمیتوانم احساسِ تعلقی نسبت به آن چهره در خودم پیدا کنم. یادِ تمامِ وقتهایی میافتم که میخواستهام آن چهره، چهرۀ من نباشد. یعنی که دلم میخواست هیچ چهرهای نداشته باشم و نامرئی باشم. فکر میکنم وقتی آدم چهرهای نداشته باشد راحتتر میتواند خودش را نادیده بگیرد یا دوست داشته باشد؛ دیگر با دیدنِ آن چهره، هیچ خاطرۀ بدی به یادت نمیآید. هر چهره یادآورِ تاریخِ زیستِ یک فرد است. دوباره با دقت به آن چهره نگاه میکنم. به آدمهایی فکر میکنم که من را با این چهره بهخاطر میآورند، بعد احساس میکنم لبهایم حالتِ مخصوصی پیدا میکند؛ مثلِ وقتی که یک خبرِ بد شنیده باشی. بیشتر دلم میخواهد هیچ چهرهای نمیداشتم. اصلاً دلم میخواهد از تنام بیایم بیرون و بعد یک حفره پیدا کنم و فرو شوم در تاریکی. چرا آدمها باید اینطور محکوم به تنشان باشند؟ دوباره به آن چهره نگاه میکنم و تلاش میکنم تا نکاتِ مثبتی را در آن پیدا کنم؛ بالاخره هرکسی وقتی به من نگاه میکند همین چهره را میبیند. چطور میشود این چهره را دوست داشت؟ کاش میشد تمامِ آدمها وقتی به من فکر یا نگاه میکنند تنها یک کلمه بیاید توی سرشان، نه چهرهام؛ مثلاً نامام. اما بعدش فوراً این سوال برایم ایجاد میشود که اگر نه چهرهام وجود داشت و نه آن کلمه، من چطوری باید برای بقیه معنا پیدا میکردم؟ دیشب توی آینه داشتم به خودم میگفتم: ببین، من ازت خوشم نمیآید، حتی از این صدایی که دارد این کلمات را میگوید هم خوشم نمیآید.» از گوشۀ بالاییِ صفحه، روی گزینۀ حذفِ تصویر» کلیک میکنم. بعد به این فکر میکنم آنهایی که مرا دوست دارند ـ یا ممکن است دوستم داشته باشند ـ چگونه دوستم دارند، و دوستداشتنشان چهشکلی است. یعنی همۀ مرا دوست دارند یا بخشی از مرا، یا که بخشی خیلی کوچک و سطحی از من را؟ بعد فکر میکنم شاید خودم را دوست نداشته باشم، اما متنفر هم نیستم از این آدم. باز هم مایۀ دلگرمیست.
هربار که میروم بیرون، متوجه میشوم که چقدر این شهر چیزی ازش باقی نمانده است. احساسِ دلتنگی و غربتی که با هر قدم توی این شهر بیشتر در وجودت ریشه میدواند. انسان چقدر در برابر احساسِ غربت و دلتنگی بیدفاع است. چقدر در برابر تنهابودگی بیدفاع است. به این فکر میکنم که از کِی تا حالا من اینقدر تنها شدم. یادم میآید این شهر هنوز وقتی تو بودی زنده بود. وقتی بودی و حرف میزدی، بودی و میرفتی و میآمدی، بودی و سرِ سفره مینشستی، بودی و میگفتی چه کنیم و چه نکنیم، وقتی بودی تشویق میکردی، اخم میکردی، این شهر هنوز زنده بود. میدانی، کلِ این شهر با بودنِ تو معنا میگرفت. زندگیِ من هم با بودنِ تو معنا میگرفت. تو پدرم بودی، کسی که بودنش مثلِ یک دیوار محکم بود، امن بود، پناه بود. تو تجلّیِ خدا بودی. و میدانی، حالا که تو را اینطور عاجز و درمانده میبینم، بیشتر از هر وقتی با تنهاییام روبهرو میشوم. توهّمِ خدا بودنت خیلی وقت است که از ذهنم رفته است. حالا آنقدر تنها شدهام که هیچ خدایی نمیتواند در هیچکدام از لحظاتِ زندگیام حضور داشته باشد. حالا بیشتر از هر وقتی با واقعیتِ عریانِ زندگی مواجه شدهام. به سرنوشتِ غمانگیزِ بشر فکر میکنم که چطور برای فرار از وحشتِ تنهاییاش، خدا را در لحظهلحظۀ زندگیاش جاری کرد. و به پدرانی فکر میکنم که چگونه تنهاییِ فرزندانشان را در پستوی خانه پنهان کردند. به وحشتِ کودکانی فکر میکنم که چگونه از مادر و پدرِ خود، از بزرگِ قبیله، از رهبرِ حذب و دین و جامعه، یک پدرِ خداگونه ساختهاند تا در سایهشان پناه بگیرند و در کنارشان دلگرم شوند. به زن و مردی فکر میکنم که از ترسِ تنهاییشان، آنقدر بچه تولید کردهاند که بتوانند یک روزی کنارِ هم جمعشان کنند و داستانِ چوبها را برایشان تعریف کنند: یک چوب بهتنهایی میشکند، دو چوب میشکند، سه چوب سختتر میشکند، چهار چوب محکمتر است، و پنج چوب اگر با هم باشند نمیشکنند؛ با هم باشید فرزندانم! به وحشتِ کودکانی فکر میکنم که آزادیشان را برای یک پناهِ امن به اسارت فروختهاند. به انسانهایی فکر میکنم که تا آخرِ عمرشان کودکانه زندگی میکنند و اسیرِ خدایشانند؛ اسارتی که اسارت میآفریند؛ بردگی میآفریند؛ فرمانبرداریِ بیچونوچرا میآفریند، بت میآفریند، دوستی و دشمنی میآفریند، و جنگ بهراه میاندازد.
گاهی دنیا به اندازۀ یک نفر برایت کوچک میشود. وقتی هست همهچیز داری، و وقتی نیست، میبینی هیچچیزی برایت باقی نمانده است. آیا این مشکلِ دنیاست که اینقدر کوچک است یا مشکلِ توست که یک آدم را قدِ یک دنیا بزرگش میکنی؟
وقتی میبینم قرار است مسئولیتِ تمامِ انتخابهایم را خودم تنهایی به دوش بکشم، کمی ترس برم میدارد. ولی بعدش به زندگی فکر میکنم و میبینم ارزشش را ندارد طوری زندگیاش کنی که دوست نداری. میدانی، این شهر برای تو مرده است و تو یک شهرِ مرده را نمیتوانی زنده کنی.
گاهی تصادف از چند قدمیات رد میشود، با یک بوقِ ممتد که صدایش تا مدتها توی گوشات زنگ میزند. سایهاش آنقدر سنگین است طوری که حتّی وقتی ازت گذشته، مدام به رخدادش فکر میکنی. به این که اگر به هم رسیده بودید، در همین لحظه، همین چند ثانیه و چند دقیقهای که از گذشتناش گذشته است و هنوز سالم اما کمی مبهوت روی موتورت نشستهای و آهستهتر از قبل میرانی، ممکن بود کجا باشی. میشد با سروصورتِ خونی دراز کشیده باشی وسطِ خیابان و آفتابی که مستقیم بهات میتابد حسابی تنات را عرق انداخته باشد، و در همان حال دردِ شکستگیِ استخوانهایت آنقدر زیاد باشد که حتّی از فریادکشیدن هم عاجز باشی، و به خودت اصرار کنی که همۀ این اتفاقات و تصاویر خوابی بیش نیست و قرار است به زودی از این کابوس بیدار شوی. یا ممکن بود در این لحظه روی تختِ آمبولانس دراز کشیده باشی در حالی که ماسکِ اکسیژن روی صورتت است، و با تمامِ وجودت بخواهی غریبهای که با لباسِ سفید کنارت نشسته است زبان باز کند و بهات بگوید هیچ اتفاقِ خاصی نیفتاده و فقط چندتا خراشِ جزئی برداشتهای، اما دردت چیزِ دیگری بگوید، و صدای آژیرِ آمبولانس بر وحشتات بیفزاید و فکر کنی داری میمیری. داری میمیری! میفهمی؟ خوابت میآید و این خواب مرگِ توست؛ میمیری. یا نه؛ هرچقدر هم خون ازت رفته باشد مشکلی نیست؛ نمیمیری! اگر جاییات هم شکسته باشد، دکترها درستش میکنند؛ آخر کارشان همین است. شاید فقط لنگ بزنی، یا نتوانی مثلِ گذشته بدوی، اما دوباره میتوانی روی پاهایت راه بروی. اگر دستت هم شکسته باشد چیزی نیست، فقط چند وقتی وبالِ گردنت میشود. میبینی؟ هنوز دست و پایت را احساس میکنی و این یعنی از دستشان ندادهای؛ این درد و کابوس بهتر از این است که حالا توی کُما میبودی و این دنیا را به حالِ خودش رها میکردی. و به خانواده و افرادِ مهمِ زندگیات فکر میکنی؛ از همین لحظه ترس و اضطراب و اشکهایشان را احساس میکنی؛ تا چند دقیقه یا چند ساعتِ دیگر آنها هم واردِ این کابوس میشوند. نترس؛ در وحشتات تنها نمیمانی.
میبینی؟ همهچیز به همین سرعت اتفاق میافتد. اما کاش زودتر تمام شود. کابوس را میگویم. صدای آن بوقِ ممتد هنوز توی گوشم زنگ میزند و راهِ زیادی تا خانه نمانده است؛ تقریباً رسیدهام.
لحظههایی مثلِ حالا که برای از بین بردنِ اضطراب و تعارضهای درونی به گوشۀ تنهاییام میخزم و با ذرهبین به جانِ بالاوپایینِ زندگی میافتم و مدام فکر میکنم و فکر میکنم تا آرام شوم، غمی سنگین روی دلم مینشیند. من برای از بین بردنِ اضطرابهایی که از مواجهه با دیگران ـ که تجسمِ اندیشههایی مختلف و مخالف هستند ـ نشأت گرفتهاند به اندیشیدن پناه میبرم؛ این اندیشیدن تلاطمِ درونیام را آرام میکند اما دوباره مرا با اضطرابهایی اساسی و عمیقتر مواجه میکند؛ اضطرابهایی که بیگانه با آنها نیستم، اما این آشنایی هیچوقت باعث نشده که کمرنگ شده باشند. من هنوز هم میتوانم سرِ برخی تصمیماتی که برای زندگیام میگیرم به حدِ مرگ مضطرب شوم. این زندگی فانیست و آدم قرار نیست بیشتر از یکبار زندگی کند، و در چنین موقعیتی هر تصمیمی که برای زندگیات میگیری میتواند حکمِ مرگِ زودهنگام را داشته باشد؛ چون تصمیم یعنی صرفنظرکردن و ازدستدادنِ چیزی؛ تصمیم میگیری تا گزینهها را کمتر کنی، دوراهیها و چندراهیها از بین میبری تا تنها یک راه را پیش بگیری؛ و هر گزینهای که دور میاندازیاش، هر راهی که نادیدهاش میگیری، حسرت و غمِ تجربۀ خودشان را به جانت مینشانند. اینجاست که هر تصمیمی پتانسیلِ این را دارد که تو را عمیقاً با موقعیتِ وجودیات مواجه کند؛ با بیپایگیِ این زندگی و فانیبودنش. یک تصمیمِ بزرگ دوباره به یادت میآورد که تو قرار نیست تافتهای جدابافته باشی و به هرچیزی که میخواهی برسی؛ تو یک موجودِ استثنا و شگفتانگیز نیستی. محدودیتِ امکانات به تو میگوید که قرار است بمیری در حالی که به بسیاری از خواستههایت نرسیدهای. دوباره به تو یادآوری میکند که تو هم یک انسان هستی، به بدبختیِ تمامِ آن دیگریها. و این موضوعیست که آدم را به وحشت میاندازد. ناآرامم میکند. باعث میشود قلبم را دوباره احساس کنم، چون بیتابتر از همیشه میتپد.
هیچچیزی بدتر از این نیست که بفهمی این زندگی آن چیزی نبوده است که فکرش را میکردهای، آن چیزی نبوده که در خیالاتت تا میتوانستی رؤیاییاش کرده بودی. این، همین است. حالا، وقتی کسی را میبینم که در تکتکِ لحظاتِ زندگیاش سخت به این باور چسبیده است که تنها نیست و زندگیاش فانی نیست و بالاخره بهشت را تجربه خواهد کرد، بیشتر از هر وقتی میفهمم انسانها چه موجوداتِ بدبختیاند.
نفسی عمیق میکشم و فکر میکنم که انسانها بالاخره روزی، همهچیز را فراموش میکنند ـ چیزی را که فراموشکردنی نبوده و نیست.
(فراسوی نیک و بد، نوشتۀ نیچه، ترجمۀ داریوشِ آشوری)
۲۶
هر انسانِ برگزیده، بنا به غریزۀ خویش، در پیِ دژ و نهانگاهِ خویش است، یعنی جایی که در آن از شرِ توده و بسیاران و بیشینگان (اکثریت) نجات یافته باشد، جایی که در مقامِ استثنا، انسانِ» بهقاعده را فراموش تواند کرد ـ مگر در یک مورد، یعنی هنگامی که در مقامِ دانشپژوه، به معنای بزرگ و عالیِ کلمه، غریزهای نیرومندتر یکراست او را بهسوی این قاعده» براند. هرآنکس که در نشستوبرخاست با مردمان، گهگاه با همۀ رنگهای درماندگی و کلافگی و تهوع و ددگی و ترحم و افسردگی و تنهایی رنگبهرنگ نشود، بیگمان انسانی با ذوقی والا نیست. اما اگر او همۀ این گرانی و ناخوشایندی را به خواستِ خویش بر خویشتن هموار نکند و همواره از آن دوری گزیند، و، چنانکه گفتیم، خاموش و مغرور در دژِ خویش پنهان بماند، بیگمان برای دانش ساخته نشده است و سرنوشتش این نیست. زیرا اگر چنان کسی میبود، میبایست روزی با خود بگوید: خاک بر فرقِ خوشذوقیِ من! باری، قاعده از استثنا جالبتر است ـ از من، که استثنایم!» و فرود آید و بالاتر از همه، بهدرون» رود. برای مطالعۀ جدی و طولانیِ انسانِ میانگین میباید جامهها بدل کرد و بارها بر خویش چیره شد و آشناییها بهم زد و همنشینهای بد داشت (هر همنشینی بد است مگر با همگنانِ خویش) ـ و این پارهای ناگزیر از تاریخِ زندگیِ هر فیلسوف است، و چهبسا ناخوشایندترین و بویناکترین و بیزاریآورترین پارۀ آن. اما چنین کسی اگر بختیار باشد ـ چنانکه فرزندانِ دلبندِ دانش چنینند ـ با چنان کسانی روبهرو خواهد شد که وظیفهاش را کوتاه و آسان خواهند کرد ـ یعنی با بهاصطلاح سگمنشان(۱)، با چنان کسانی که در وجودِ خویش حیوان و همگانواری و قاعده» را بهسادگی بازمیشناسد و چندان بیداریِ جان و خارشِ تن دارند که نزدِ شاهدان دربارۀ خویش و همگنان خویش سخن بگویند ـ و گهگاه چنان در میانِ کتابها بلولند که بر تپالۀ خویش.
سگمنشی تنها صورتِ نزدیکشدنِ روانهای پست به راستگویی است، و انسانِ والا میباید در برابرِ هر سگمنشیِ خشن یا ظریف گوش تیز کند، و هرگاه که یک دلقکِ بیشرم یا مسخرۀ اهلِ علم رویاروی او سخن میگوید، این فرصت را بر خویشتن خجسته شمارد.
گاهی نیز زنندگی و فریبندگی با هم یکجا جمع میشود، و آن هنگامی است که هوسناکیِ طبیعتِ یک بُزمجه و بوزینۀ گستاخ را به زیورِ نبوغ میآراید، مانندِ آبهگالیانی(۲)، که ژرفترین و تیزبینترین و شاید پلیدترین مردِ سدۀ خویش بود ـ او از ولتر بسیار ژرفتر بود و به همین دلیل بسیار کمگوتر. چنانکه اشاره کردیم، چهبسا یک کلۀ علمی بر تنۀ بوزینه و یک فهمِ بیهمتا بر روانی پست نشانده شود ـ این پیشامد در میانِ طبیبان و کالبدشناسانِ اخلاق کم روی نمیدهد. هرگاه کسی بیتلخکامی و بداندیشی از انسان همچون پایینتنهای با دو نیاز و سری با یک نیاز سخن گوید؛ هرگاه کسی انگیزههای واقعی و تنها انگیزههای رفتارِ بشری را جز شکمپرستی و شهوتِ جنسی و خودخواهی نبیند و نجوید و نخواهد ببیند، سخن کوتاه، آنجا که از انسان بد» بگویند ـ بیهیچ بدخواهی، دوستارِ دانش میباید با گوشِ هوش بشنود. میباید گوش بدانجا بسپارد که بیبرآشفتگی سخن گفته میشود. زیرا، به حسابِ اخلاق، انسان برآشفته و هرآنکس که پیوسته خویشتن را (و یا در مقامِ جانشین، جهان یا خدا یا جامعه را) به دندان میدرد و پارهپاره میکند، میباید والاتر از آن مسخرۀ سخرهگرِ خودپسند شمرده شود، اما به معناهای دیگر آنیک از اینیک عادیتر است و کمتر جالب و آموزنده. هیچکس به اندازۀ مردِ برآشفته دروغ نمیگوید.
۱. Zyniker در اصطلاح، مردمِ خودپرستِ بدبینِ گستاخ را گویند که در انسان تنها جنبههای منفی را میبینند و تأکید میکنند.
۲. Abbe Galiani اقتصاددانِ ایتالیایی، پیشروِ مکتبِ سوداگری (مرکانتیلیسم) ۱۷۲۸-۱۷۸۷
چند روز پیش اتفاقِ بسیار بدی افتاد که در حدِ هقهق زدنِ بیامان غمگینم کرد. غمی بسیار سنگین و آمیخته به خشم. مثالم شده بود مثالِ کسی که چون هیچچیزی برای ازدستدادن ندارد، باید ازش ترسید. و آنموقع حقیقتاً به موجودِ ترسناکی تبدیل شده بودم که احساس میکرد حتّی قادر است بهآسانی آدم بکشد و ککش هم نگزد؛ کسی که احساس میکرد میتواند هر» کاری» بکند و هیچ مانعی در برابرش وجود ندارد. نیچه بهدرستی این وضعیت را پوچی» مینامد، و کسانی را که از جان و زندگیشان گذشتهاند و بیباکانه به سوی مرگ میشتابند را، مصداقِ آن پوچی میگیرد. (که از جمله شهادتطلبانِ راهِ خدا و یا نیروهای انتحاری را هم شامل میشود.) بعد از گذشتنِ چند ساعتی و بهترشدنِ احوالم، دیگر آن احساسِ قدرت را نداشتم. باید بگویم گاهی دلتنگِ آن احساس میشوم.
یکی-دو روز بعدش حالم بد بود. حالم بد بود و فکر میکردم اگر بگذارم حالم بد باشد احساسِ خوبی خواهم داشت. اما بر خلافِ انتظارم چنین نبود. نه میتوانستم فیلم ببینم، و نه موسیقی گوش کنم، و نه کتاب بخوانم. خسته بودم و شدیداً احساسِ ملال میکردم. وقتی چند ساعتی از آن بدحالی گذشت و دیدم که این حالِ بد قرار نیست احساسِ خوبی داشته باشد، به تقلّایی بیهوده افتادم برای تغییرِ احوالم. که تنها باعث شد احساسِ عمیقِ نفرت از بدحالی و حتّی نفرت از خودم و زندگیام بر آن احساسِ ملال افزوده شود. غلط کردم که فکر میکردم نیاز دارم حالم بد باشد. منطقِ کلمات بهوضوح میگوید که حالِ بد، یعنی حالی که اصلاً خوب نیست! و من آن موقع نمیتوانستم اینقدر منطقی فکر کنم. گاهی آدم از فرطِ خستگی، خودش را رها میکند، منطقش را هم رها میکند.
کار میکنم. زیاد کار میکنم و کارهای زیادی هم میکنم. و جالبتر اینکه بر خلافِ انتظارم، حالم رو به بهبود است. یعنی حتّی یکبار به ذهنم رسید که خدماتِ سرویسِ کولر بزنم ـ از بس که این روزها سروکارم با کولرجماعت است! دریلکاری و سنگفرزکاری هم اووووه تا دلتان بخواهد انجام میدهم. مثلاً سرِ پیچهای زنگزدهای را که باز نمیشوند سنگ میزنم تا از جایشان در بیایند. یا جای پیچِ پایۀ کولر را با دریل و متۀ مناسب سوراخ میکنم. گاهی هم ایدههای خفنی را بهاجرا در میآورم. مثلاً یکی از ایدههای انقلابیِ اخیرم این بود که بهجای عوضکردنِ کفی و دیوارۀ پوسیدۀ کولر، یک سفرۀ پلاستیکی پهن کردم روی کفیِ کولر و تمام ـ آب را اینطوری توی کولر زندانی کردم. و جالبتر از همه این بود که از انجامِ تمامِ این کارها لذتی بسیار شیرین و دوستداشتنی را تجربه میکردم. بعدتر فهمیدم که درست است که اسمشان کار» است، اما من بازی»شان میکردم و بهخاطرِ همین بازیهایی که در آنها برنده میشدم، احساسِ بسیار خوبی داشتم. البته قبل از اینکه به این نکته برسم، (همین بازیکردن را میگویم)، قضیه را فلسفیتر از اینحرفها در نظرم میآوردم. یعنی میگفتم انسانها موجوداتی معناگرا هستند، و اغلب معنا را در غایتبخشی به امور مییابند ـ همان هدفمندیِ کارها، و در سطحی کلانتر، هدفمندیِ عالم و زندگیشان. و بنا بر همین تعریف، بلاتکلیفی» و بیهودگی» میتواند وحشتناکترین احساسی باشد که ممکن است زندگیِ یک فرد را در بر بگیرد. و من موقعی که انجامِ کاری را به عهده میگرفتم، انجامِ آن کار تبدیل میشد به معنای آنلحظه و آن روزِ زندگیام. احساسِ اینکه در مسیرِ درستی هستی، یکی از لذتبخشترین احساسهای عالم است ـ چه برسد به اینکه به غایتاش برسی و آن را رضایتبخش بیابی.
باید اعتراف کرد که درگیرشدن در چالشِ معنابخشی به زندگی، حقیقتاً کارِ فرسایندهای است. یکی از گستردهترین معناها، معنای سرنوشت است: اینکه هر کاری که میکنی، و هر اتفاقی که میافتد، درست همان چیزی بوده است که از قبل مشخص شده. بهاینترتیب از کوچکترین اتفاقها گرفته تا هولناکترینشان، بهگونهای پُررمز و راز معنادار میشوند. اما کسی که ژرفنگر باشد، میتواند کلِ فرایندِ سرنوشت را بیمعنا بیابد. همانطوری که بسیاری این زندگی (زندگیِ دنیا!) را بهواسطۀ بهشت و جهنم، یا همان آخرت، معنادار مییابند؛ در حالی که با همین نگرش، خودِ بهشت بهدلیلِ غایتبودناش، (و البته غایی و نهایی بودنِ هر امری در آن، مثلِ رفاهِ بیاندازه در خوردن و آشامیدن و رابطۀ جنسی و ست)، تبدیل میشود به چیزی بیمعنا. در واقع بهشت میتواند به زندگیِ ما معنا ببخشد، و حتّی به جهنم، اما کسی که در بهشت است آن را چیزی بیمعنا خواهد یافت. که البته در عرفانِ اسلامی (یا بهتر است بگویم عرفانِ ایرانی)، برای بیرونآوردنِ بهشت» از وادیِ بیمعنایی، وصالِ حق» را تعریف کردهاند. که باز هم در این صورت، وصالِ حق» فینفسه تبدیل میشود به امری بیمعنا ـ و نه در سطوحی پایینتر.
باید به حالِ آدمیزاد غصه خورد که تنها با غایتمندیِ امورش میتواند به معنا برسند. کاش انواعِ کارآمدترِ دیگری هم وجود داشت. بگذریم؛ نمیخواهم بیشتر از اینمصیبت بگویم. برای همین حالا بیشتر سعی میکنم همه چیز را به دیدۀ بازی بنگرم. آدمی وقتی بازی» میکند، میشود گفت احساسِ بهتری دارد. یکبار که روی موتورم بودم و داشتم از روبهروی بیمارستان رد میشدم، موتورم را همان گوشه پارک کردم و رفتم داخلِ بیمارستان. هیچ هدفی نداشتم و فقط میخواستم به درونِ بیمارستان نفوذ کنم؛ آخر جلوی هر در اش یکی-دوتا نگهبان بود. بالاخره توانستم از پارکینگِ بیمارستان واردِ بخشهای درونیترش شوم و آخر به بنبست خوردم. یک پرستار را دیدم که داشت در گوشۀ یک درِ شیشهای، رمزی را وارد میکرد و بعد در باز شد. همین دیگر. برگشتم. از همانجا تا روی موتورم بیامان میخندیدم. فکر میکنم وقتش رسیده است که خندیدن را یاد بگیرم، و رقصیدن، و بازیکردن را ـ هرچند مشکل.
پینوشت: پیوست بخورد به
پستِ قبلی، به درونِ تنهایی».
این روزها که کمتر مینویسم و میخوانم، احساسِ نیازی شدید را در زیستِ روزمرهام حس میکنم. انگار کمبودِ چیزی مهم، آزارم میدهد. سرم شلوغتر از همیشه است و میدانم قرار است شلوغتر هم شود. امروز بعد از یکدهه ـ و بیشتر ـ مسیرم به مطبِ یک چشمپزشک افتاد. آقای دکتر با لحنی بسیار آرام، طوری که انگار میترسد صدایش را بلند کند، مدام ازم درخواست میکرد که از این صندلی روی آن صندلی بنشینم و مستقیم به جلو نگاه کنم. بهنظرم بهخاطرِ این دستوردادنِ مداوماش به هرکسی که برای ملاقاتش میآید، دچارِ احساسِ گناهی عمیق شده است، چون شخصیتش ظرفیتِ اینمقدار اقتدار را ندارد. آن عینکِ مخصوصش را گذاشت روی بینیام و بعد خیلی سریع توانست بهترین عدسی را برای عینکام تشخیص دهد ـ آخر چشمم چندان ضعیف نیست؛ یا بهتر است بگویم اصلاً ضعیف نیست. بههرتقدیر. وقتی میخواستم از مطباش خارج شوم، مردد بودم که سوالم را مطرح کنم یا نه. یک مشاورۀ خیلی مختصر ازش میخواستم. موقعِ مطرحکردنِ سوالم که نیاز بود با پیشزمینهای همراه باشد، خودم را میدیدیم که سرعتِ حرفزدنام شدیداً پایین آمده است و در حالی که سعی میکردم صدایم نلرزد، کلمات را با وقفه ادا میکردم و بعد از گفتنِ هر جمله، کمی مکث میکردم تا مثلاً هم دکتر متوجهِ منظورم شود و هم فکر کنم در جملۀ بعدی چه باید بگویم. هم نمیخواستم وقتِ دکتر را بگیرم و هم نمیخواستم مختصر پیشزمینهای که از وضعیتم برایش میگفتم، ناقص باشد. وقتی از مطبِ دکتر بیرون آمدم خوشحال بودم و داشتم میخندیدم. یادم آمد آخرینباری که داشتم کلمات را با وسواس و نگرانیِ کسی که انگار دارد بهتازگی به زبانی خارجی حرف میزند انتخاب میکردم، وقتی بود که برای اولینبار نشسته بودم پشتِ میزِ دونفرۀ یک کافه ـ یک روزِ فوقالعاده. یک ساعت بعد هم توی عینکفروشی بودم و زیرِ بادِ خنکِ کولرگازی، فریمِ عینک انتخاب میکردم. برگشتنی، روی موتور که بودم، احساسِ گناه میکردم. احساسِ گناهی عمیق، که با فکرکردن به هیچ مسئلهای و نگاهکردن به هیچ منظرهای نمیشد از آن طفره رفت. احساسِ گناه، شاید بهترین توصیف از وضعیتم باشد. بودن بینِ مردم و ارتباط با دیگران، همیشه انرژیِ زیادی از من میگیرد. من همیشه میخواستهام در زندگیام، اصالتِ تجربۀ زیستیام را حفظ کنم، اما مواجهه با روزمرگی و ابتذالِ وسیعی که بیرون از تنهاییام وجود دارد، دیدنِ پوچیِ گستردهای که در زندگیِ هر فردی میتوان مشاهدهاش کرد، زیستِ من را هم آلوده به خودشان میکند. همیشه نیاز داشتهام حتّی وقتی که در جمع هستم، تنهاییام را حفظ کنم. موتورم، هدفونم، کتابها، دفاعِ من در برابر آمیختهشدن به اجتماع است. وقتیهایی که دستی را به گرمی فشردهام و بینِ آدمها قدم زدهام، تنهایی و آرامشی عمیقتر را تجربه کردهام. احساسِ گناهی که از آن حرف میزنم، همان نقضِ حریمِ تنهاییام است؛ وقتی است که زیستِ روزمرهام آلوده به ابتذال میشود. و میدانی، این روزها بیشتر از همیشه نیازمندِ اصالتام. بیعملی، انجامندادنِ کاری بزرگ و ارزشمند، آزارم میدهد؛ و انجامِ هرکاری هم که آدمی را اسیر کند.
۱۷ تیر ۹۸
پینوشت: این پست چیزی داشت که نمیتوانستم منتشرش کنم. شاید مهمترینش این بود که شرم داشتم از اعترافِ اینکه پولِ خریدِ آن عینک را من نداشتم و کسِ دیگری داده بود. اما حالا با خودم و آن مسئله کنار آمدهام. در حالِ حاضر پولنداشتنام چیزی نیست که ارزشش را داشته باشد که بابتش شرمگین باشم.
باز از زندگی بگویم؟ میگویم.
سخت شده است. هم گفتن از زندگی و هم خودش؛ سخت شده. دارم یاد میگیرم توقعاتم را کم کنم. انگار که دارم عقبنشینی میکنم از مرزِ تمامِ ایدئالهایی که در خیالم ساخته بودمشان. بیش از همیشه این واقعیت که ذهن و روانِ ضعیفی دارم به رخم کشیده میشود. ضعیف» توصیفِ تماماً درستی نیست، ولی میتواند چیزهایی را برساند. فکر نمیکنم هیچکس به آدمی که با سوارشدنِ اتوبوسواحد استرساش میگیرد و نگرانِ نرسیدن به مقصدش است، بگوید بَه که چه تخیلِ قوی و روانِ عمیقی داری! یا وقتی توی پیادهرو راه میروی و نگاهِ آدمها مثلِ خنجر به جانت فرو میشود، هیچکسی ستایشآمیز نمیگوید که چه ذهن و روانِ حساسی داری؛ همانطور که مردم عادت ندارند اشخاصی که دچارِ ناهنجاریهای روانی هستند را اسکیزوفرنیک صدا کنند، بلکه دیوانه»شان خطاب میکنند. این کار راحت است؛ درست مثلِ استفادۀ واژۀ ضعیف». و مردم. راحتطلب. نه نه. مردم راحتطلب نیستند، بلکه سطحیاند. همیشه سطحیبودن راحتتر از عمیقبودن بوده است. ولی خب، فکر میکنی آیا درست است در مقابلِ سوالی که یک نفر از آدم میپرسد، تو تا عمیقترین لایۀ آن سوال را در ذهنت کندوکاو کنی و وقتی که نوبت به جوابدادنات رسید، نای نفسکشیدن نداشته باشی و هیچچیزی نگویی، و عملاً گیرپاژ کنی؟ این واکنش درست است؟ یا مثلاً وقتی که میدانی کارَت اشتباه بوده، حرفت اشتباه بوده، سرسختانه فرافکنانه سخن بگویی و بعد هم ثابت کنی که حق به جانب خودت بودی؟ نه، من که نمیتوانم؛ کسی مثلِ امیر ولی چرا. و لازم نیست اعتراف کنم که گاهی به چنین آدمهایی حسادتم میشود.
اشاره کردم ذهنم ضعیف است چون گاهی این پروسۀ فکرکردن و تحلیلکردنِ سوال برای یافتنِ جواب، انرژیِ زیادی از من میگیرد و اغلب نتایجِ نامطلوبی در پی دارد. حق میدهی که دوست نداشته باشم در جوابِ سوالِ بچهی کجایی؟» یادِ یکی از تلخترین خاطراتم بیفتم و سرشار از احساسِ انزجار و رنجیدگی، نتوانم جواب دهم؟ و بعد هم که حتماً قضاوت میشوم، نمیشوم؟
قضاوتشدن. من فکر نمیکردم تا ایناندازه در برابرِ قضاوتشدن بیدفاع باشم. پیشِ خودم فکر میکردم قضاوتِ هیچکسی کوچکترین تاثیری رویم نخواهد داشت، ولی باورم نمیشود که در برابرِ آن سوالات چگونه بغضم گرفت و چشمانم شُرشُر اشک میریختاند و من هرچقدر تلاش میکردم نه میتوانستم آن اشکها را پاک کنم و نه میتوانستم هیچ کلمهای از حنجرهام خارج کنم؛ به خیابان نگاه میکردم ولی درست نمیدیدم؛ یعنی اشکها نمیگذاشتند. ولی خب، همیشه هم اینطور که گفتم نیست؛ اما آدم در برابرِ عزیزترین فردِ زندگیاش، همیشه بیدفاعترین است. دیگر حتی خداحافظی هم نتوانستم بکنم. بعد از سکوتی طولانی، تماس خاتمه یافت. همین.
درماندگی. شب شده بود. نشسته بودم توی یکی از فرورفتگیهای دیوارِ یکی از راهروهای حرم. همانی که دربِ ۶ام (همان که نزدیکِ سرویسبهداشتی است) را وصل میکند به صحنِ امام رضا. خسته بودم. کوفته بودم. تمامِ روز ده کیلو بار را روی شانههایم توی خیابانهای قم جابهجا کرده بودم؛ با پای پیاده. پاهایم از چندجا درد گرفته بودند. هیچچی نفروخته بودیم. از آنهمه باری که روی شانههایمان سنگینی میکرد، واقعاً هیچچی نفروخته بودیم. (البته چند لوازمیدکی ازمان شماره گرفت، ولی خب فقط شماره گرفت.) احساسِ خستگیِ مفرط و بیحوصلگی و غربت، و دلتنگی. همه یکجا سنگینی میکرد روی بدن و ذهن و روانم. بهجز صدای بلندِ آهنگهای روسیام، هیچ صدایی نمیشنیدم. هندزفریام توی گوشهایم بود و به سیلِ جمعیتِ رنگارنگ نگاه میکردم که از جلویم عبور میکردند. یک جوان را دیدم که با لباسهای بومیِ کشورشان درست جلوی من به سمتِ ضریح افتاد به سجده و زمین را بوسید و بعد بلند شد و رفت. داشتم فکر میکردم چه نوع آدمی قرار است از آن جوان بیرون بزند. از شدتِ انزجار بلند شدم و از آن راهروی تنگ رفتیم بیرون. به درها و ضریح که میرسیدم، دست میکشیدم به چوب و ف و سنگها و بعد دستم را میکشیدم به امیر تا مثلاً متبرک شود. بعدش جفتمان میخندیدیم. کمی قبلتر در تاریکیِ غروب، روی یک تکه چمنِ کنارِ اتوبان دراز کشیده بودیم و از تجربۀ امروزمان میگفتیم به هم. غربت؛ غربت تنها کلمهای است که میتواند بهخوبی عمقِ آن لحظههای تاریکِ کنارِ اتوبان را بیان کند. به این نتیجه رسیده بودیم که نباید دوباره چنین جنسهای پُردردسری را برای فروش بیاوریم این شهر؛ حداقل نه برای اولین فروش! اسنپ گرفتیم؛ رفتیم سمتِ حرم و .
دلتنگی. وقتی توی شبستان تکیه داده بودم به یکی از ستونها و همچنان داشتم با آن احساسهایی که غم هم بهشان افزوده شده بود، آهنگهای روسیام را گوش میکردم، فهمیدم که دیگر هیچوقت دلتنگِ گذشتهام نخواهم شد. دلتنگِ انجامِ آیینهایی که زمانی مثلِ آنهمه مردمی که آنجا بودند انجامشان میدادم. ولی یک جمله مدام توی ذهنم تکرار میشد. اینکه چقدر شدید به حضورت نیازت دارم. اینکه چهقدر نزدیکم بهات، ولی تو در کنارم نیستی. آخر، همۀ دلتنگیام را زدم زیرِ بغلم و راه افتادم تا بروم. چقدر دلتنگتام؛ چقدر . همیشه در برابر اشکهایم بیدفاع بودهام. یا بهتر است بگویم، آدم در برابر عزیزترین فردِ [.]
بله، میگفتم که زندگی سخت شده است. تقلّا میکنم برای زندگیکردن، برای وفقدادنِ خودم با واقعیتها، برای بهتر کردنِ اوضاع؛ و گاهی هم خسته از تمامِ تقلاهایی که کردهام، ساکت و آرامتر از همیشه، در ستایشِ بیهودگی میزیام؛ مثلِ لاکپشتی که بعد از شش ماه تقلا برای زندهماندن و زندگیکردن، در گوشهای آرام میگیرد و به خوابِ زمستانی فرو میرود. اما، خندههایت که باشه، میشود تا ابد زیست؛ مهم نیست اگر زیستن هرچقدر سخت شده باشد.
خوشبختانه اعتقاد دارم میشود خیلی چیزها را تغییر داد. و نه حتماً تغییر دادن، که رشد کرد. فقط باید شیرِ سختیها را بیشتر باز کرد، تا آن جایی که فقط ذهن و روان را نابود نکند و تنها صیقل دهد. گاهی آدم به تمامِ اتفاقاتِ تمامِ سالهایی فکر میکند که ذهن و روانش را تبدیل کرده است به چیزی که حالا هست، و دلش میخواهد خودش را با پتک بریزد و از نو بسازد، اما خب عملاً این کار غیرممکن است. همهچیز را باید دوباره با همان آهنگِ ملایم، تغییر داد. لابد چیزی مثلِ این آهنگ:
دریافت
در واقع هیچ چیزی ثبات ندارد. باور کنید.
من میتوانم یک روز را در ملالی سنگین به فیلمدیدن بگذرانم یا آنقدر غرقِ خواندنِ کتابهایم شوم که نفهمم آن روز چگونه گذشت، یا شاید هم بیشترش را به خواب گذراندم، در حالی که روزِ قبلش زیرِ فشارِ ایدههایی که دربارۀ پول درآوردن بودند مغزم در حالِ ذوبشدن بود و هر لحظه میزانِ زیادی از آدرنالین و سروتونین را در خونم احساس میکردم.
یکی از بارِزترین وجوهِ شخصیتیِ من، مقاومتکردن است. نه، این واقعاً تعریف نیست.
من تا چند روز پیش فکر میکردم اگر بخواهم جایی استخدام شوم، تا ۲ میلیون تومان هم بگیرم خوب است. روزِ بعد دیدم کمتر از ۳ میلیون راضیام نمیکند. بیشتر روی این قضیه فکر کردم، امروز به این نتیجه رسیدم که حتی با حقوقِ ثابتِ ماهیانه ۶ میلیون تومان، باز هم راضی نمیشوم این آزادیِ خودم را رها کنم و استخدامِ جایی شوم. باور کنید! من خودم هم تعجب کردم چون دیدم حقیقتاً دستم خالیِ خالی است. بعدش فکر کردم که شاید اصولاً مشکلم با حقوقِ ثابت است. و انگار درست فکر میکردم. اما باید اعتراف کنم ناخودآگاهم تنها برای حفظِ موقعیتِ موجود، (همین موقعیتِ دوستنداشتنیِ نزدیک به انقراض)، ذهنیتم را نسبت به کارکردن ناجور میکند. و باید بگویم بدترین اَنگی که به استخدامشدن و حقوقِ ثابت میزند، این است که این کار تو را در درازمدت فرسوده میکند؛ چون ثابتبودن ملالانگیز است! ۶ میلیون ماهانه، پولِ مُرده است! اصلاً آدم با فکرِ اینکه تا چند ماهِ دیگر چقدر میتواند درآمد داشته باشد، یعنی دارد نقشۀ چگونه مردناش را میریزد، نه نقشۀ زندگیاش را! تو باید در جریانِ زندگی باشی جانم؛ باید رشد کنی هالی! باید هرروز که بیشتر تلاش میکنی نسبت به روزی که تلاش نکردهای، تغییری احساس کنی. اینطوری که نمیشود ثابتْ ثابتْ ثابت.!
فکر میکنم به خودم اجازۀ زندگیکردن نمیدهم. آنقدر سناریوهای مختلفی از موفقیت (موفقیت بهمعنیِ دستیابی به خواستهها) را در ذهنم مرور میکنم تا همهچیز در نظرم تُهی و بیمعنی میشود و رغبتم را از دست میدهم. شاید بشود نامش را گذاشت مقاومت در برابرِ زندگی؛ مقاومت در برابرِ تجربهکردن.
فکر میکنم برتریِ ویرانشهرها بر آرمانشهرها در ادبیات، تنها به این دلیل بوده است که ویرانشهرها اصیلترند و نقشِ حقیقیِ خود که ایجادِ بیزاری از طریقِ نمایشِ فاجعه است را به درستی انجام میدهند. چرا که هر آیندهنگرییی ملالانگیز است؛ نمایشی عمیق و کامل از یک موقعیتِ ناخوشایند، از یک فاجعه، ملال ایجاد میکند. و جالب اینجاست که نمایشی عمیق و کامل از یک آرمانشهر نیز، در بهترین حالتش پس از فروکشکردنِ هیجاناتِ موقتِ آدمی، ملالانگیز است. زیرا حقیقیترین سوالی که مخاطب در پایانِ هر نمایشی از خودش میپرسد این است که: همین؟! همهاش برای همین بود؟ اینهمه تلاش، رنج، سختی؛ برای همین؟! و با همین سوال است که آن اثر به کلی زیرِ سوال میرود.
و حالا، انگار اگر ثروتمندترین آدمِ این دنیا باشم هم، ااماً نمیتوانم بگویم شادترین آدمِ این دنیا هم هستم؛ چرا که نمیتوانم هیچ آرمانشهری را دوست داشته باشم. ولی خب، من برای فردایم لنگِ پولم. هاه هاه هاه هاه ها!
راستش فکر میکنم زندگی شبیه به همین غذاست؛ همین بشقابِ پر از استامبولی. هر کسی که من را بشناسد میداند که در اینجا (وبلاگم را میگویم) علاقۀ زیادی به ربطدادنِ چیزهای خیلی بیربط به زندگی دارم. دستهایم را شستهام. بشقابِ استامبولی را میگذارم جلویم. شروع میکنم به فشردنِ برنج زیرِ انگشتانم؛ بعد با لبها، لقمۀ کوچکِ برنج را از سرِ انگشتانم میگیرم. همینطور ادامه میدهم تا برنجِ دایرهایشکلی که تمامِ بشقاب را پوشانده بود تبدیل شود به یک نیمدایرۀ زیبا. نصفِ بشقاب را تمام کردم. خب.
من خیلی سعی کردم. بله، واقعاً من خیلی سعی کردم که نکنم، ولی نشد. من نمیخواستم حتّی یک لقمۀ دیگر از آن نیمدایره را بخورم، حتّی یکلقمه هم بیشتر نمیخواستم بخورم، ولی خواستِ زندگی. (اوه ببخشید!) خواستِ غذا بیرحمانه لقمههای بسیار کوچکِ زندگی. (اوه باز هم ببخشید!) لقمههای بسیار کوچکِ غذا را میگذاشت توی دهانم. یک مبارزۀ نابرابر! من اسیرِ زندگی. نه نه؛ من اسیرِ آن بشقابِ غذا شده بودم. واقعاً اسیر شده بودم. هر لقمهیی که در دهانم میگذاشتم از خودم میپرسیدم خوبات شد؟ احساسِ سیری میکنی حالا؟!» ولی من هرگز احساسِ سیری نمیکردم. خودم را اسیرِ لذتِ آسیابشدنِ دانههای برنج و تکههای کوچکِ گوشت و گوجه زیرِ دندانهایم میدیدم. واقعاً اسیرِ این لذتِ ناچیزِ تحقیرآمیز شده بودم. در اعماقِ وجودم این اندیشه در جریان بود که این لذتی که از خوردنِ غذا میبرم، تنها راهِ گریز از ملالِ این شب است.
حرف از ملال زدم. میدانستی، (عجب سوالی!) دیشب تمامِ شب داشتم خواب میدیدم. دنیای عجیبی بود؛ دنیایی شبیه به انیمههای جادوییِ ژاپنی، ولی با رنگوبوی
مارولای! همانقدر پُرجذبه و چشمنواز. ابرقهرمانی بودم با قدرتهایی خاصِ خودش. مشغولِ یک کارِ گروهی بودیم برای ازبینبردنِ رباتی ویرانگر. این خواب جزوِ پردازشهای قابلِ تقدیرِ ذهن و ناخودگاهِ عزیزم است. خوابی لذتبخش و خوشمزه. درست مثلِ استامبولی. البته نه! درست مثلِ فیلمهای مارول. همین یکی-دوهفته پیش بود که شروع کردم به بازبینیِ فیلمهای مارول: آیرونمن، کاپیتانِ آمریکا، ثور، اونجرز و تا به آن آخر. بهترتیب دیدمشان و حقیقتاً لذت میبردم. هر دَم که احساس میکردم ملال دارد همهچیز را تیره میکند، به دنیای مارول میگریختم. حالا هم دو-سه روزی است که زدهام توی خطِ فیلمهای هندی. روزی یک فیلم؛ و اگر اوضاع خوب نبود، روزی دوتا فیلم دوای این درد است. ولی خب گاهی اوضاع خیلی بیریخت میشود. واقعاً افتضاح میشود؛ دلم طوری میگیرد که انگار دنیا روی سرم خراب شده است. و آنموقع است که آدم به چیزهای قویتری نیاز دارد؛ بسیار قویتر.
بله، اصلاً دلم نمیخواست نیمِ دیگرِ غذایم را بخورم. یعنی چند مدتی است که برای خوردوخوراکام قوانینی وضع کردهام که نخوردنِ نیمی از مقدارِ همیشگیِ برنج یکی از آنهاست. کمی از نیمۀ باقیماندۀ غذا با انگشتانم خوردم، آن وسوسۀ لعنتی نمیگذاشت دست بکشم، ولی بالاخره دست کشیدم از غذا. انگشتانم را مکیدم و تمام. ولی خب. اینبار قاشق را برداشتم. خواستم ببینم خوردنِ این غذا با قاشق چگونه است. باز هم لذتبخش بود. با هر لقمهیی که میخوردم عمیقاً میدانستم در حالِ شکستنِ قوانینم هستم و این آزارم میداد. اما نیاز داشتم که بفهمم ریختنِ تمامِ آن برنج توی معده با ریختنِ نیمی از آن توی همان معده، چه تفاوتی دارد. و البته فهمیدم: نمیارزد.
واقعاً نمیارزید. باید از همان ابتدا غذای کمی بِکِشم توی بشقابم. آخر نیاز دارم تا تمامشدنِ غذا را بهچشمم ببینم: چیزی که مثلِ یک آیینِ سوگواری عمل میکند. آدمها نیاز دارند برای دلکندن از زندگی، برای پذیرشِ مرگ، مرگِ کسی که حافظهمان و خاطرات او را جزوی از ما کرده، سوگواری کنند. من هم نیاز دارم تا تمامشدنِ بشقابم را ببینم. چیزی شبیه به این آخرین جملۀ همین نوشته: تمام.
پیشنهادِ یک. فیلمِ هندی. October 2018.
پیشنهادِ دو. موزیکِ هندی:
دریافت.
Arijit Singh - Tum Hi Ho (از وبلاگِ سرندیپ)
از اولش بگویم؟ یعنی اولِ اولاش؟ خب از آنجایی شروع شد که با پدیدهای تحتِ عنوانِ وبلاگ» آشنا شدم. هفتسال پیش بود. تازه به آن کامپیوترِ زوار در رفته اینترنتِ ۱۲۸Kb وصل کرده بودیم. یک حساب در میهنبلاگ باز کرده بودم و بعد از مدتِ کوتاهی تبدیل شدم به رباتی که همۀ مطالبِ مذهبی و عرفانیِ وب را از اقصا نقاطِ اینترنت در آن وبلاگ کپی میکرد. خوشبختانه حالا همه قبول داریم که کپیکردن، وبلاگنویسی نیست. و البته بعدِ مدتِ کوتاهی شروع کردم به برنامهنویس شدن! پس بهتر است برویم چند سال جلوتر. (با صدای دورِ تندِ نوارکاست لطفا!)
فکر میکنم هیچوقت نتوانم حرف از وبلاگنویسیام بزنم و حرفی از توئیتر نیاورم! آخر همهچیز از توئیتر شروع شد. وقتی آدم به تکتکِ کلماتی که در یک محدودیتِ ۱۴۰ کاراکتری مینویسد، اهمیت بدهد، آنوقت جملات هم قدرِ یک دنیا حرف دارند برای گفتن. من از همانجا عاشقِ کلمات شدم. سه سال پیش بود. یک روز که مثلِ همیشه ـ مثلا ـ برای جهادِ دینی-فرهنگی آن اطراف آفتابی شده بودم، یکی از کاربرانِ خوشذوق و طنزپردازِ تکِ توئیتر، تمامِ هوش و حواسم را به خودش جلب کرد. یک توئیت بیشتر ازش نخواندم و اسیرش شدم. اسیرِ خودش نه ها، اسیرِ کلماتش. خودش بهاشتباه فکر میکرد من اسیرِ خودش شدهام و مدام به من میگفت پسرجان، من مرید نمیخواهم؛ برو جای دیگری دنبالِ مرادت باش. اما این حرفها توی گوشم نمیرفت. سخت درگیرش شده بودم. تاجایی که به من میگفت بچهپررو. ولی خب ارادت داشتم خدمتاش. ازش میپرسیدم که این چیست که کلماتِ شما دارد؟ آخر کلماتتان بهطورِ وحشتناکی خوب است!» اما او همهچیز را انکار میکرد و میافتاد به قهقرای فروتنی. الفابنقاف را میگویم. بعد من شروع کردم به تقلیدکردن از او. اوایل کارم افتضاح بود واقعاً. مثلِ اینکه برای اولینبار آبرنگ را داده باشی دستِ یک کودک. توئیتهایم مضحک بود و جالب اینکه همۀ آن توئیتها را هم با کلی شوقوذوق به جناباش نشان میدادم که بهبه و چهچه کند برایم؛ اما حرفهایی میزد که آدم بیزار میشد از آنهمۀ هیجانِ خودش و مضحکهای که راه انداخته بود! و خودمانیم، واقعا مضحک بود.
باری. پیشتر که رفتم، انگار رازی که در کلماتش بود را فهمیدم. بیباکانه کلمات را پخش میکردم روی بومِ ۱۴۰ کاراکتریِ توئیتر و تصاویرِ خیلی زیبایی با آنها میساختم. (لااقل خودم که خیلی ازشان لذت میبردم.) کمکم سبکِ خودم دستم آمده بود. داستانک مینوشتم؛ یا شاید هم شبهِ داستانک! آمیختهای از تصویرپردازی و ماجراها و افکاری مبهم، و خب، جذاب! لااقل فقط برای خودم جذاب! آخر میدانی، لذتبردن از نوشتن و بازی با کلمات، درست همان چیزی بود که همیشه دنبالش بودم.
حقیقتاً نمیخواهم خستهتان کنم. شاید بپرسید این حرفها کجایش دربارۀ وبلاگنویسی بود؟ چیزی نمانده؛ تقریباً رسیدهایم. بله. آن وقتها که تشنۀ خوردنِ متنهای پخته و لذیذ بودم، وسوسه شدم که سراغِ خواندنِ اولین رمانِ عمرم هم بروم. همین سهسال پیش بود تقریباً. هیچ تصوری از رمان نداشتم و دروغ چرا، خواندنش را حتّی وقتتلفکردن میدیدم متأسفانه. پیشنهاداتِ زیادی دریافت کردم، و عقایدِ یک دلقک» اولین رمانی بود که میخواندم. فکر میکنم دو روز هم طول نکشید که تمامش کردم. خواندنِ آن رمان برایم تجربهای شگفتانگیز بود؛ شــگــفــت انــگیــــــــز! انگار که با خواندنِ آخرین کلمۀ آن رمان، فهمیدم معنای زندگیام چیست!
یکجورهایی میدانستم رمانی که خواندم بهترین کتابِ زندگیام نبود، اما یقین داشتم که خواندنِ آن رمان، بهترین اتفاقِ زندگیام بود. (البته، تا همان لحظه فقط! بالاخره آدمی هیچ خبری از بهترین اتفاقهای بعدیِ زندگیاش ندارد.) فکر میکردم سرنوشتم با کتاب و رمان گره خورده است ـ آخر آن وقتها به سرنوشت» اعتقاد داشتم. وقتی خواندنِ آن رمان تمام شد فهمیدم نویسندگی دقیقاً همان چیزی است که میتواند معنایی به زندگیام بدهد. هالی هِیمِنه درست از همانجایی متولد شد که کلمات شروع کردند به تغییرِ من. بعد از خواندنِ آن رمان، با ولعی شدید افتاده بودم به جانِ دنیای رمانها.
راستش دیگر هیچ مجالی برای رشدکردن در توئیتر نمیدیدم. مدام احساسِ نیمهکارگی میکردم. آن محدودیتِ ۱۴۰ (که بعدها شد ۲۸۰) کاراکتری واقعاً آدمی را محدود و در سطح نگه میداشت. و البته باید بگویم که آنجا، یک شبکۀ اجتماعی بود. و البته من رابطۀ خوبی با شبکههای اجتماعی ندارم؛ احساس میکنم شبکههای اجتماعی شخصیتِ آدمی را مضمحل میکنند. هرکار بکنی، باز هم درگیرِ بهبه و چهچهِ دیگرانی، و آنها شدیداً رویَت تاثیر میگذارند. آخر فلسفۀ وجودیِ آنها این است. همین موضوع باعث شد از توئیتر فاصله بگیرم. مدتِ خیلی کوتاهی پستهایی در
ویرگول نوشتم ـ در یک میکروبلاگ. احساسِ شیرینی بود اینکه کسانی هستند که نوشتههای بلندت را میخوانند. اما بعداً دیدم میکروبلاگ هم هویتی شبیه به شبکههای اجتماعی دارد و حضور و نگاهِ کاربران برایم سنگین شده بود. و البته حسِ آن را داشت که انگار آدم بخواهد در هتل زندگی کند! احساسِ آزادیِ عملِ کافی را نداشتم. بعدش آمدم سراغِ بیان. اینجا آدم راحت است، انگار که خانۀ خودش است؛ حتی اگر استیجاری باشد.
بله، بالاخره رسیدیم!
اینجا از همان ابتدا هالی هیمنه نبود. دو-تایی اسم عوض کرد تا رسیدم به هالی هیمنه. یک روز هم هوسِ قالبِ اختصاصی به سرم زد. دست به کد شدم و نتیجه شد همینی که میبینید. بعد از آن نوشتن در اینجا حسِ بهتری برایم داشت. حرف از نوشتن شد، بهتر است بگویم همیشه برای وبلاگم احترامِ خاصی قائل بودهام. اینجا تنها نوشتههایی منتشر میشود که از نوشتنشان لذت برده باشم. پارادوکسِ جالبیست؛ نوشتن در وبلاگ همیشه برایم سخت بوده، چون تنها نوشتههایی را منتشر میکردم که از نوشتنشان لذت برده باشم؛ و البته نوشتن در اینجا آسان است، چون با لذت در اینجا مینویسم. و این موضوع باعث میشود همین پستی که در حالِ خواندنش هستید پس از دو مرتبه تلاشِ ناموفق، نوشته شود. این همان فاصلۀ آدمی با کلماتش است که گاهی باعث میشود دریابی که چقدر با خودت غریبهای. حتی اگر همیشه از خود و زندگیات بنویسی.
پرحرفیِ یک: نزدیکِ دو هفته بود که این پست توی پیشنویسهایم خاک میخورد. یک کلمه هم نمیتوانستم بیشتر از این به آن اضافه کنم. و خب فکر کردم بهتر است با کمی پرحرفی سر و بَرش را هم بیاورم.
پرحرفیِ دو: نوشتن برایم بهطورِ عجیبی سخت شده است. عدمِ انگیزه برای نوشتن و نداشتنِ رضایتِ کافی از نوشتهها، نتیجهاش این شده است که ماهی یکی-دوتا پست بیشتر ننویسم. هیچوقت میلی نداشتهام به اینکه آرشیوِ یک وبلاگم را رها کنم و در جایی دیگر، شروع به نوشتن کنم؛ دوست دارم بیشتر بنویسم، برای همین شاید برای مدتی قیدِ داشتنِ انگیزه و رضایتِ کافی را زدم، و اینجا فقط نوشتم و منتشر کردم.
پرحرفیِ سه: داستاننویسی و رویای نویسندگی؟ نه متأسفانه، فعلاً سرم شلوغ است! حالا بعداً دربارهاش بیشتر میگویم. فعلاً یکطورهایی افتادهام در جریانِ خروشانِ زندگی.
پرحرفیِ چهار: بله حالا واقعاً کار میکنم. روزی دو ساااااعت! (بعضی روزها هم چهااااار ساعت!!) فقط خواستم به فشارِ بیشتری عادت کنم. بالاخره آدم نیاز دارد قویتر شود؛ زندگی سخت است. بله صبحِ اولِ صبح میروم دفتر؛ مینشینم پشتِ میز. فکر میکنم به شرایطِ جدید عادت کردهام. و میشود گفت این خوب است. (اما نه به اندازۀ کافی، خوب.)
پینوشت: این پست را به دعوتِ خانمِ حورا رضایی داستانِ من و وبلاگنویسی
۱۳ آبان
ساعت هفت صبح است. نشستهام اینجا روی صندلیِ مدیریتیِ دفتر. کدام دفتر؟ شرکتِ مسافربریِ ستاره. صبحها ساعتِ ششوپنجاه دقیقه، موتورم را پارک میکنم کنارِ دفتر و کلید میاندازم توی قفلی که به فرمان است، و بعد قفلش می کنم به چرخِ جلوی موتور. بعد همانطور که مراقبم کلاهکاسکتام به کرکرۀ دفتر نخورد، خم میشوم و قفلی که باز است را از توی جاقُفلیِ کرکره در میآورم و کرکره را میدهم بالا. حالا من توی دفتر هستم. نشستهام اینجا جلوی سیستم. مینیبوسهای پر از مسافر برای حرکت کردنشان، نیاز دارند تا صورتوضعیت دریافت کنند و رفتوآمدشان ثبت شود. رانندهها میآیند تا چند قدمیام، و از من میخواهند یک صورت برایشان بزنم. کدِ فعالیتشان را میگویند با مقصد و ظرفیتِ مینیبوس (بعداً حتّی میشود چشمبسته صورت چاپ کرد!)، و من اطلاعات را وارد میکنم و بعد که مطمئن شدم همهچی روبهراه است، صورت را چاپ می کنم. هووففففف خسته شدم از این توصیفات.
۱۸ آبان
ساعت هفتونیم است. نشستهام روی همان صندلیِ مدیریت. از خودم میپرسم فایدۀ زندگی چیست وقتی که اضطراب داشته باشی؟ ارزشِ سرکردنِ لحظات چیست وقتی که گاهی اضطراب حتّی نمیگذارد نفس بکشی؟ آدمیزاد باید خودش را آرام کند. من نیمساعت است که دارم یکی از بهترین تِرَکهای بیکلامم را گوش میدهم؛ و حالا آمدم تا بنویسم. موسیقی و نوشتن حس خوبی دارد. حتی حالا که نبشِ اتوبان، داخلِ مغازۀ کوچکی نشستهام که درهایش شیشهای است و فرقش با توی خیابان بودن تنها در همین است که اینجا هوا گرمتر است، احساسِ تنهایی و آرامش میکنم.
احساسِ خوبی داشتم تا اینکه یکی از رانندهها از در وارد شد و تنهاییام را برهم زد. آمده بود تا برایش یک صورتوضعیت چاپ کنم. اطلاعاتِ لازم را در سیستم وارد کردم و F1 را زدم تا پرینتر با آن صدای دلخراشش پنج تا ده ثانیه مشغولِ پرینت باشد. همین که کاغذ را داد بیرون، با یک خطکش آن را دو نیم کردم. نیمی برای دفتر، نیمی برای راننده. و دههزار تومان دریافت کردم؛ همان حقوقِ دو ساعتی که هرروز صبح میآیم اینجا. حالا اوضاع دوباره روبهراه است. تنهایم، میخواهم خوابهایی که دیشب دیدم را به خاطر آورم.
بیفایده است. چیزی به خاطرم نمی آید. حالا ساعت هشت است. منتظرِ ساعتِ نُهام. این ساعت رهاییِ شیرینی برایم دارد؛ دوباره سوارِ موتورم میشوم و میروم. اما میدانی، من خودم خواستم تا اضطرابِ این موقعیت را تجربه کنم: آشنایی و ارتباط برقرار کردن با آدمهای جدید و ناشناس (چیزی که همیشه برایم سنگین بوده است)، روبهرو شدن با چالشها و مسئلههایی تازه، به عهده گرفتنِ مسئولیت، (باید بگویم مسئولیت به خودیِ خود چیزِ سنگینی است)، کم و محدودکردنِ خوابم و گاهی خوابآلودبودن در طولِ روز. و میتوانم بگویم حالا تاحدودی به این مسائل عادت کردهام. گاهی موجب اضطرابم میشوند، یا مثلِ دیروز که شش دقیقه دیرتر از خوابم بلند شده بودم و دو مسئلۀ دیگر هم وجود داشت برای سمّآلودکردنِ اوضاعِ دفتر، میشود که حالِ خوشی نداشته باشم؛ اما این استرس کجا و اضطرابِ هفتۀ اولی که اینجا میآمدم کجا! همهچیز قابلتحملتر شده است. دارم فکر میکنم بهتر است برای اضطرابِ بیشتری برنامه بریزم و نگذارم شرایطِ بدتر بتواند خفهام کند. نفسکشیدن در تنگناها را میخواهم تمرین کنم؛ مثلِ وقتی که حینِ کُشتیگرفتن در حالِ خاکشدن استی و تنها نفسکمآوردن است که می تواند بازندهات کند.
ساعت نُه شد. وقتِ رفتن است. امروز قرار است تو را ببینم. نفسی عمیق میکشم، و بعد شیرجه میروم به عمقِ دریا. گفته بودی نهنگها را دوست داری.
دریافت
امروز ۲۲ سالَم شد. احتمالاً سال بعد، ۲۴ آبان، ۲۳ سالَم میشود. همین یک سالِ پیش اینجا نوشتم که من عددِ ۲۱ را باور نمیکنم، و حالا دارم با این اعدادِ نامأنوس سروکله میزنم. ولی گذشته از این حرفها، من اگر بخواهم از مهمترین سالِ عمرم نام ببرم، آن همین ۲۱ سالگیام خواهد بود. در این سال روزهای شگفتانگیزی را تجربه کردم که میشد با عنوانِ بهترین روزِ عمرم» از دیگر روزهایم جدایشان کرد. خاطراتِ بهیادماندنی و شیرینی که ارمغانِ این سال بود؛ چیزی که فکر نمیکردم اتفاق بیفتد. نامِ سالِ پیشام را تنهاییسالی» گذاشته بودم تا غرق در تنهاییام، روزهایم را طوری پیش ببرم که نیاز به هیچ چیزی آن بیرون نداشته باشم؛ تا توجه نخواهم، ارتباط داشتن با بقیه را نخواهم، تا لازم نباشد کسی را دوست داشته باشم یا دوست داشتهشوم. تنهاییسالی قرار بود همان سالی باشد که همچون راهبان بودایی آنقدر خود را غوطهور در رنج و انزوا و کتاب و نوشتن میکردم تا خودم و نیازهایی که یک آدم دارد را فراموش کنم؛ تا اگر نیاز شد بتوانم کیلومترها دورتر از انسانها و تمدن، در جنگلی انبوه زندگی کنم. اما کمی بعد متوجه شدم برای یک آدمیزاد، آدمنبودن گاهی به شدتِ مرگ سخت میشود. و تنهاییسالیام درست تبدیل شد به همان سالی که دیگر قرار نبود تنها باشم. همان سالی که میتوانستم خوشبختی را در بودن با دیگری احساس کنم. گفتن از این بخشِ سالِ پیش برایم کمی سخت است؛ از آن دست داستانهای دونفرهای است که دوست دارم تنها برای خودم داشته باشماش. تکتکِ نگاهها، حرفها، لحظههایی که شانهبهشانۀ هم راه میرفتیم و کنارِ هم مینشستیم و من باورشان میکردم و نمیکردم؛ روزهایی که قرار بود همدیگر را ببینیم. همگی بخشهای شگفتانگیزِ ۲۱ سالگیام بودند؛ چیزی که نمیخواهم هرگز از دستش بدهم. راستش، انگار در همین ۲۱ سالگیام به اندازۀ چند سال بزرگ شدم. تصمیمات مهمی گرفتم و عوارضشان را هم که اضطرابهای وحشتناکی بود تحمل کردم. و حالا خوبام؛ یعنی که بیشتر پوست انداختهام و پوستکلفت شدهام تا حدودی. فکر میکنم بیش از اندازه به ۲۱ سالگیام مدیونام. بیش از همهچیز از این خوشحالم که آن سال سالی نبود که بخواهم از زندگیکردن عقب بکشم و به کُنجی بخزم که تنها کسی که سنگینیِ وجودش را احساس میکردم، خودم بوده باشم. نه، من به واقعیت نزدیکتر شدم و این خود پیشرفتی چشمگیر است.
ولی حالا که چهار (نه، پنج!) روز از شروعِ نوشتنِ این متن میگذرد، فکر میکنم بهتر است زیادی هم در عمقِ واقعیت غرق نشوم و برای خیالپردازی وقتِ بیشتری بگذارم و در خواب و رویاهای شعفانگیزم بیشتر سِیر کنم؛ چرا که همین چند دقیقه پیش دلم میخواست فیلمی تماشا کنم ولی با وجودِ قطعیِ چندروزۀ اینترنت تنها تنفر بود که انباشت میشد و عمق میگرفت. نمیدانم، شاید بهتر همان است که سر زیرِ برف کرد و دم بر نیاورد! اما فکر نمیکنم این کار فایدهیی جز قوتگرفتنِ تهای برادرِ بزرگ داشته باشد!* بله، داشتم از ۲۱ سالگی میگفتم. در این سال تنهایی سفرکردن را هم تجربه کردم و بارها به شهری وارد شدم که تنهاسفرکردن به آن باعث میشد شدیداً مضطرب شوم، و خب اگر اینکار را نمیکردم، مطمئناً در سالهای بعد مجبور میشدم که همان میزان اضطراب را برای سفر تجربه کنم. اما حالا اوضاعم بهتر است؛ خیلی بهتر حتی. از یک جایی به بعد هم تصمیم گرفتم دست از دخیلبستن به ضریحِ خدا بردارم ـ چیزی که فکر نمیکردم هرگز اتفاق بیفتد؛ برداشتم و نمودش در رفتار و کارهایم نیز پدیدار شد و توانستم با خودم صادقتر باشم. در کل، یاد گرفتم بیش از همیشه خودم باشم و برای خودم احترام قائل شوم. در ۲۲ سالگیام اما میخواهم بزرگتر شوم؛ و سختتر؛ و بیش از حالا به خودم احترام بگذارم. نمیدانم اوضاع چهطور میشود، ولی دوست دارم بیشتر از سالِ قبل بخوانم و بنویسم.
* یادم است قبلاً در این وبلاگ گفته بودم دنیای قشنگِ نو»یِ هاکسلی واقعیتر از ۱۹۸۴ است، ولی حالا متأسفانه باید بگویم در اشتباه بودم. متنِ زیر قسمتی از کتاب ۱۹۸۴ اثرِ جورج اورول است.
[سایم] ــ متوجه نیستی که تنها هدفِ زبانِ نوین محدودکردنِ عرصۀ تفکر است؟ در نهایت ما امکانِ وقوعِ جرایمِ فکری را ناممکن میکنیم. چون دیگر کلمهای برای ابرازِ آنها وجود ندارد. هر مفهومی که احتیاج به بیان داشته باشد فقط با یک کلمه نشان داده میشود که معنایی کاملاً تعریفشده دارد و تمام معانیِ جنبی بهکلی فراموش میشوند. در همین چاپ یازدهم، ما خیلی به این موضوع نزدیک شدیم. اما این جریان تا مدتها بعد از مرگِ من و تو هم ادامه دارد. هر سال کلمات کمتر و کمتر میشوند و عرصۀ آگاهی هم محدودتر میشود. حتی همین حالا هم هیچ عذر و بهانهای برای ارتکابِ جرایم فکری وجود ندارد. مسئله بر سر انضباطِ شخصی و کنترل واقعیت است. اما در نهایت به این هم احتیاجی نیست. وقتی زبان کامل شود، انقلاب هم کامل میشود. زبان نوین اینگسوس خواهد بود و اینگسوس، زبانِ نوین.»
جملۀ آخر را با رضایت عجیبی عنوان کرد و افزود:
ــ وینستون تابهحال به فکرت رسیده که حدود سال ۲۰۵۰ حتی یک نفر هم پیدا نمیشود که بتواند حرفهای امروزِ ما را درک کند؟وینستون با تردید گفت: بهجز.» و سپس مکث کرد. سرِ زبانش بود که بگوید: بهجز طبقۀ کارگر»، ولی خودش را کنترل کرد. تردید داشت که شاید گفتنِ این حرف نشانۀ بیاعتقادیِ او به عقایدِ مرسوم باشد ولی سایم .
خیلی حرفها هست که باید زده میشد؟ مطمئن نیستم.
کمی ناراحتم از اینکه میبینم با اینهمه مدت دوری از وبلاگ و نوشتن، دلم برای اینجا تنگ نشده. حقیقتش مشغولِ برنامهنویسیِ یک پروژهام. اگر اسمش را بگذارم ماشینِ پولسازی»، بیراه نبوده است. از فلسفه دور شدهام. بیشتر عادی شدهام، و آغشته به واقعیتِ زندگی در این جغرافیا و زمان. وقتی فکر میکنم از زندگیام چه میخواهم، میبینم . اوه! نه واقعاً از فلسفهبافی فاصله گرفتهام و خیلی کمتر به این سوالها فکر میکنم. فقط دوست دارم زودتر ماشینِ پولسازیام به مرحلۀ اجرایی برسد و بتوانم طعمِ پولداشتن را هم تجربه کنم. مثلاً موتورهایی که دوست دارم را یکییکی بخرم که CB400، یک چهارسیلندرِ نیمهسنگین، گزینۀ سوم و آخرِ لیستِ موتورهایم است. بعد شاید ماشین، و یکسری کارهای دیگر که با پول راستوریست میشود. (مثلِ تبدیلِ مدارکِ اقامتیمان به ویزا و پاسپورت؛ احتمالاً آنطوری گواهینامۀ رانندگی هم میشود گرفت. من چند سالم است؟ ۲۲. ۲۲ سال است که مدارکِ هویتیام برچسبِ اقامتِ موقت» داشته است. بله.) و قبلتر از همه یک گوشیِ جدید. رویای مبتذلی برای پولداشتن است ولی خب فعلا زیاد به آن فکر نمیکنم؛ بیشتر دارم از برنامهنویسی و هدفمند بودنِ روزهایم که پیشرفتِ پروژه است، لذت میبرم. میدانم هر صبح که بلند میشوم، باید مشغولِ چه چیزی شوم، و روزم را از کجای روزِ قبل شروع کنم و این خوب است. فکر میکنم اطمینانی که در این زمانه، پول به آدمی میدهد، خدا نمیدهد. ولی ترسهای آدمی نه پول میشناسد و نه خدا. ترساند. واقعیاند. گاهی احساسِ بیپایگییی که تجربه میکنم را با هیچچیزی نمیشود آرام کرد. تنها اشک میریزم و بیصدا میگریم.
روزهایم حسابی شلوغ است. دو هفته پیش کارتِ بانکیام گم شد. وقتی رفتم بانک، همین که متصدیِ باجّه کارتِ شناساییام را دید، گفت شرمنده، دیگه برای اتباع کارتِ عابر صادر نمیکنیم؛ بخشنامهاش نیومده هنوز! چند روز بعد بانکهای شهر را گشتم تا بانکی پیدا کنم که بشود حساب باز کرد و کارتِ بانکی گرفت. بههرتقدیر حالا کارتِ بانکی دارم. چه موهبتی! اوضاع آنقدر مزخرف است که از هرجای فاجعه حرف میزنی، سبک و مسخره جلوه میکند. از مسائلِ ی که بگذریم.
بعد از تهوع فکر کنم یک ماهی است هیچ کتابی نخواندهام. دوست دارم یک رمانِ نفسگیر دست بگیرم، ولی نمیدانم میتوانم روزی چند صفحه بخوانم. کمتر از ۳۰-۴۰ صفحه روندِ خواندن را فرسایشی میکند. مثلِ رواندرمانیِ اگزیستانسیال که هرچندماه یکبار میروم سمتش و چند صفحهای ازش میخوانم و بعد میروم سراغِ کتابی دیگر. شاید دست از پیدیاف خواندن برداشتم و یکی از رمانهای کاغذییی که دارم را شروع کردم به خواندن. نمیدانم. بیشتر از سههفته است که عادتِ وبلاگخوانیِ روزانهام را کنار گذاشتهام. وضعِ جدیدم چندان ناخوشایند نیست. دوست ندارم اینبار و سرِ این پروژه، با تمامِ تلاشی که کردهام و امیدی که به کارم بستهام، در آخر با یک پوچیِ جانکاه مواجه شوم. زندگی را چرا اینقدر سختش کردید اصلاً؟ نه خب، میدانم که من یکی از روندهای موفقیتآمیزِ تکامل بودهام که بیشاز سهمیلیون سال دوام آورده است، اما اینکه مدام برای بقاء بجنگی و آسایش نداشته باشی، بیشازحد خستهکننده است.
همین حرفها دیگر. بخشی از روزهایم همین بود.
دستهایت هست، صدایت هست، گرمایت هست، لبانت را میشنوم که کلماتِ شعر را به زیباترین شیوهای که شنیدهام معنا میکنند. میدانی، من شاملو را با صدای تو میخوانم، هربار. صدایت در کلماتت میپیچد، کلماتت در سرم میپیچد و صدایت و کلماتت دلتنگیام را بیشتر میکند.
نفسکشیدنت را دوست دارم. نفسهایت معنای آرامشاند. نمیدانم شبها چگونه بدونِ نفسهایت خوابم میبرد. لابد بیهوش میشوم، وگرنه بدونِ اینکه گرمیِ نفسهایت گردنم را نوازش کند چگونه میتوان با آرامشی تمام به خواب رفت؟ نفس بکش. نفسکشیدنت را دوست دارم. سرمای سختِ اینروزهای زمستان را تنها گرمای نفسهایت جواب است.
میدانی، من هربار خودم را در تو بیشتر پیدا میکنم. دستهایت یادآورِ زندگیست. از زیباییِ دستانت نمیگویم چون تنها سکوتِ نوازشگرِ انگشتانم قادر است حقِ آن زیبایی را ادا کند. یا بوسههایی که بعد از مدتی خیرهماندن به آن زیبایی بر دستانت مینشیند. دستهایت که کنارم هست، عالَم به احترامِ حضورت همهجا به استقبالمان میآید. زمین به آرامی زیرِ قدمهایمان رد میشود، دیوارها از کنارمان عبور میکنند، زمان بیصدا دقیقهها را میشمارد، و مکان لحظهلحظه تغییر میکند بیاینکه نیاز باشد کمترین حرکتی کنیم. عزیزم، من دلتنگِ این بیزمانی و بیمکانیام که در حضورت معنا میشود. میدانی وقتی انگشتانم را در انگشتانت گرفتهای و تنم را همراهِ خودت از لایبهلای دنیای کتابها رد میکنی، من تکیه دادهام به حضورت و با تو چایی مینوشم و گاه گوش میشوم برای شنیدنِ کلماتت و گاه دهان میشوم برای گفتنِ کلمههایی که دوست دارم تکتکشان را از من شنیده باشی. از گربهها میگوییم، از پرندهها، از سگها، از خوابها، از خاطرهها، از لحظاتی که تمامیتشان تنها حضورِ دیگری را کم داشت.
و حالا، روی مبلِ آبییی که چشماندازی گرم رو به کتابها دارد، ـ نه به گرمیِ حضورت کنارِ تنم ـ نوبتِ تو میشود، لبانت را میشنوم که میخواند:
وقتی دلِ دستهایم
تنگ میشود برای انگشتانِ کوچکت
آنها را میگذارم برابرِ خورشید
تا با ترکیبی از کسوف و گرما
دوریات را معنا کند*
و صدایت و کلماتت مرا بیشتر دلتنگِ تو میکند. انگشتانِ دستم را گره میزنم به انگشتانِ کوچکت، و شعرِ بعدی را من با دستانت میخوانم. نزدیکتر به تو. نزدیکی به تو را دوست دارم؛ بیمکان، بیزمان.
* از کتابِ شعرِ دستانت بوی نور میدهند اثرِ مصطفی مستور
امروز بیدار شدم. صبح. نه، شب بود. دیدم نیستی. نبودی. نمیدانستم چیبهچی است ولی میدانستم که نیستی. خودم گفتم بهتر است نباشیم، چون آن لحظه دلتنگت بودم زیاد. چرا نبودی؟ نمیفهمیدم. و این دلتنگیِ زیادی عصبیام کرده بود. نمیدانستم چه کنم؛ گفتم نباشیم! باری. شب بود، بیدار شدم دیدم نیستی. صبح هم. میدانی، از لحظۀ اولین بیدارشدنم تا نزدیکِ ظهر، حسِ تعلیقِ همان زبالههای ناسا در خلأ را داشتم که درِ گوشات گفتم. نزدیکِ ظهر، پیامت را روی گوشیام دیدم و فهمیدم حالم چطوری است. تو بهم گفتی که حالم خوب نیست. راستش داغون بودم. اشکهایی که از دیشب پشتِ چشمهایم جمع شده بودند دنبالِ فرصتی برای سقوط میگشتند. و وقتی گفتی دارم از دست میدهم همانی را که . چیزی نگفتم. سکوتم اشک بود همه. تو دیدهای، همین اشکها را، که چطور بیاختیار جاری میشود و من با همۀ تلاشم چقدر ناتوانم در برابرشان:) حتی وقتی دستانم دستهایت را میبوسد و بهت میگویم دلم برایت تنگ شده بود؛ باز هم چشمهایم خیس میشود. گفتم چشمها. میدانی چشمهایت چقدر زیبایند؟ کاش میتوانستی زیباییِ نگاههایت را ببینی؛ تو با نگاههایت محبت میکنی:) خلاصهاش که امروز. آره، اگر صدایت را نداشتم و حرف نمیزدیم، امروز حسِ تعلیقِ همان زبالههای رهاشدۀ ناسا در خلأ را برایم داشت. همان بلایی که سرِ اکانتت میآید، وقتی خارج میشوی و دیگر برنمیگردی. گفتم بهت:) اما تو برگرد. برگرد، باش. این فاصله خیلی سنگینتر میشود وقتی کلماتت هم نیست. عزیزم، میدانی؟ بله خب، میدانی:) کلمهکلمهام، از تو پرسشِ همین دانستن است، و برای همین. ایکاش کلماتم میتوانستند ببوسندت. عصر چایی نخوردم. چاییِ عصر بیتو؟ نه. این را هم میدانی:) اما یادداشتهایت. وقتی از دلکندنات گفتی، دلم میخواست به آغوش بگیرمت، اما خب فقط میشد صدایت را ببوسم. خیالت راحت باشد عزیزِ دلم؛ فردا زودتر برو بیرون، این دلکندن را کامل کن. و دوباره برگرد. باش. بمان. مراقبِ خورشیدم هم باش. شب خوش هم بگو. شبها بدونِ شبخوشهایت چیزی کم است. باشد جانم؟ قربانت بروم. همینها بود که میخواستم بگویم. شب خوش :)
شبِ قبلش را نمیدانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمیگذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت میپرانَد؛ قلبت تندتر میتپد، و با تمامِ وجودت میخواهی زودتر فردا شود. فردا فردا. آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم میخواست کمی دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمیگذاشت خواب به چشمهایم بیاید. هیجانزده بودم، خیلی زیاد. میخواستم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. تا آن زمان با بهتنهایی سفرکردن آشنا نبودم. همۀ خیابانهایی که نمیشناختم، همۀ تاکسیهای که سوار نشده بودم، همۀ مکانهایی که برای اولین بار قرار بود بهتنهایی با آنها مواجه شوم، ترسِ مرموزی به جانم میانداخت. همیشه هنگامِ ورود به شهرها، قلبم شروع به تپیدن میکرد؛ سخت. مثلِ ماهییی که به بیرونِ آب افتاده باشد و تقلا کند برای رساندنِ خودش به آب. روی صندلیِ جلو نشسته بودم. میدانستم هرچه پیشتر رود، استرسم کمتر خواهد شد. واردِ شهر شدیم. تقلای قلبم را تا سرِ انگشتانم میشنیدم. میدانی، چیزی باورنکردنی در تمامِ آن روز وجود داشت، و فراتر از آن روز. قلبم میتپید. قرار بود خورشید را ببینم. دیدن یعنی، آهنگِ صدایش را داشته باشم، و گرمای حضورش را نزدیکِ خودم. دیدنش یعنی حرفزدنش، حرکتِ دستانش، نگاههایش را روی خودم. با کمکِ گوگلمپ مسیرم را پیدا کردم، گرچه مسیرِ سرراستی بود، اما مدام نگران بودم نکند اشتباه کنم. رسیده بودم به میدانِ جانبازان. نمیدانستم جانبازارن قرار است پرخاطرهترین میدانی باشد که میشناسم. کمی منتظر ماندم؛ تا خورشید فقط چند دقیقۀ دیگر فاصله داشتم؛ باید آرام میماندم. کمی موسیقی گوش دادم چون نمیدانستم چه کنم. دقایق طولانی شده بودند. دوباره تمامِ آن روز را مرور کردم؛ برای دیدنِ خورشید بود که آنجا بودم. گوشیام زنگ خورد؛ صدایش میگفت همان نزدیکیست. در پیادهرو به راه افتادم و چشمانم دنبالِ او میگشت. دیدمش؛ آنطرفِ خیابان بود و او هم مرا دیده بود که به سمتش میروم. گویی که بارها هم را دیده بودیم. آن لحظه قاب شده است در سرم، مثلِ همین دیروز یادم است. سرم را انداخته بودم پایین و با خنده نزدیکش شدم. دست دادیم و شروع کردیم به راهرفتن و حرفزدن. حسِ عجیبی بود. کنارِ شخصی بودم که تا قبل از آن تنها کلمههایش را داشتم و میدانستم دوستش دارم، و حالا، شانهبهشانۀ هم راه میرفتیم و گاهی بازویم بازویش را لمس میکرد. چیزی بیش از حسِ خوشحالی بود. واردِ دنیای کتاب شدیم و بینِ کتابها شروع کردیم به پرسهزدن. صمیمیتِ کتابها در کنارِ خورشید دوچندان شده بود. چندی بعد نشسته بودیم روبهروی هم، نزدیک. لذتِ نشستنهای روبهروی هم چیزی بود که تازه داشتم تجربهاش میکردم. و حرف زدن برایش. دستپاچگیِ آن روز، لرزههای دست و صدایی که البته خوشایند نبود را دوست داشتم. خاصِ آن روز بودند. حتی سوالِ خوبی؟» که خورشید بعد از دیدنِ آنهمه عرقریختنم ازم پرسید برایم دلنشین بود. و تاییدی که با سر نشانم داد وقتی که گفتم فکر میکنم استرس ندارم اما تو اینطور فکر نمیکنی.»
یکسال میگذرد از روزی که زیبایی و گرمای دستهایش را کشف کردم حالا بیش از هرچیزی دلتنگِ آن انگشتانِ ظریف و کشیدهاش هستم. دلتنگِ آن چهرهای که زیباییاش خجالتم میداد از اینکه به آن خیره شوم. روزی بهتمامی باورنکردنی بود؛ هنوز هم. نزدیکِ خداحافظی، تنها میتوانستم بگویم آن روز بهترین روزِ عمرم بود. کمی بعدتر، توی تاکسی که نشسته بودم برایش نوشتم یادم رفت بگویم که چقدر دوستت دارم. امروز هم مدام داشتم فکر میکردم چقدر دوستت دارم. راستش شبیهِ آن ماهییی شده بودم که از آب بیرون افتاده باشد. تپیدنها و لرزههای آن روز هنوز با من است، از نوعی دیگر. و راستی، میدانی؟ :)
عزیزِ من، برای نفسکشیدن، بمان.
[ مطمئناً اولین چیزی که نظرِ خواننده را جلب میکند، همان بیتِ عنوانِ پست است. نویسندۀ پست دیشب در حالی که بهشدت دلش گرفته بود و حالِ بس خرابی داشت، آن تکهشعر را در یکی از گشتوگذارهای بیهودهاش در کانالی تلگرامی پیدا کرد. با اینکه متوجهِ ارتباطِ آن شعرِ زرد با خودش نشد، ولی احساس کرد این شعر از فرطِ زرد بودنش هالهای از احساسِ خوشی را به روانِ او تزریق کرد. نویسنده هنوز نمیداند دقیقاً چه احساسی نسبت به این شعر دارد، و به جهتِ همین عمقِ پوشالیِ شعر تصمیم گرفت آن را تبدیل به عنوانِ پستش کند، تا شاید بلکه آیا البته اما فرجی شود.
وی در حالی که تلاشِ بسیاری میکند برای پنهان کردنِ این موضوع که نوشتن در این وبلاگ برایش به مسئلهای سخت تبدیل شده است، میخواهد سخن را از ابوابِ دیگری بگشاید. البته که نمیخواهد حرفی از رفتن از این وبلاگ بزند در حالی که خودش میداند راغب به این کار است ولی همچنان احساسهایی متناقض راجع به این موضوع دارد که شدیداً موجبِ جلوگیریِ او از رفتن میشود. در نهایت نویسنده مجبور میشود در این پاراگراف از پست، از همان پروژۀ ماشینِ پولسازییی بگوید که این روزها دارد رویش کار میکند. یک موضوعِ عالی، بدونِ هیچ خطری، تنها گزارش! بله. اگر بنده نویسنده را به حالِ خودش رها کنم این روزها به یک زردنویسِ حرفهای تبدیل میشد! بگذریم.
نویسنده با شیوهای که مختصِ خودش است (البته بعد از اینهمه وقت ننوشتن دیگر مطمئن نیست هیچچیزی مختصِ خودش باشد!) میخواهد خواننده را نسبت به ماشینِ پولسازیاش کنجکاو کند. البته میداند که این کار حقیقتاً در عمیقترین لایههای خودش چقدر بیهوده و مزخرف است، ولی خب فکر میکند بهتر است فعلا کمی حرف بزند؛ برخی سکوتها همیشه برای او بهشدت سنگین و آزاردهنده است. بله. ماشینِ پولسازی استعارهای است که برای رباتِ معاملهگرِ فارکس استفاده میکرد. وی از اینکه با بازارِ تبادلِ ارزِ خارجی آشنا شده است خرسند است اما مطمئناً نمیخواهد پای کسی را به این بازار بکشاند و این نکته را مستقیماً متذکر میشود! بعد از این تذکرش که وجههای بسیار جدی و مردانه (به سبکِ پیرمردهای ثروتمندِ کشتیِ تایتانیک) به وی میدهد و او در تَهنای وجودش از این امر احساسِ فخر و البته حقارتی بیپایان میکند، سعی میکند از تجربههایش راجع به این بازار برای خوانندههای بهشدت مشتاق(!) بگوید. مخلصِ کلامش پس از کلی شکستنفسی این است که این بازار پر از ریسک و خطر است و انسان از پسِ هیجانهای شدید و اضطرابهای وحشتناکش بر نمیآید؛ و اگر باینریآپشن (که لعنتِ زئوس بر آن باد) را نیز تجربه کرده باشید حتماً پیش آمده است که شبهایی از فرطِ هیجان خواب به چشمانتان نیاید و همچنین روزهایی که چنان خودتان را زیرِ تاریکیِ پتو پنهان کنید که انگار با شدیدترین تجربۀ اگزیستانسیالِ مرگ و تنهایی مواجه شدهاید.
نویسنده بعد از اینکه آبِ دهانش را جمع میکند، با لحنی آرام و دلنشین طوری که انگار رازی ارزشمند را میخواهد برای خوانندگانش فاش کند، میگوید که به نتیجهای مهم رسید. اینکه انسان با آنهمه احساساتش بهدردِ معامله در این بازار نمیخورد، و او تصمیم گرفت رباتی بسازد که آن ربات تبدیل شود به مغزِ هوشمندِ معاملاتیِ وی و بدونِ ذرهای احساسِ متناقض و سردرگمی، شروع کند به معاملهکردن و مدیریتِ معاملات. که حالا بعد از چندین ماه کارِ بیوقفۀ دونفره روی آن ربات، آن را به مرحلۀ راهاندازی رسانده است. و نویسنده در نهایت برای اینکه روشن شود دقیقاً این ربات چه کاری انجام میدهد، برای خوانندگان توضیح میدهد که اگر همین ربات را از روزِ اولِ سالِ ۲۰۱۸ تاکنون گذاشته بود برای معامله، ۲۰۰ دلارِ اولیۀ او را در این دو سال و چند ماه، تبدیل میکرد به ۱۵ میلیون دلار! و بعد متذکر میشود که استراتژیِ این ربات در حالِ حاضر روی گذشتۀ بازار چنین سودآوریِ شگفتانگیزی داشته است و باید دید در ماههای بعد چه سودآورییی خواهد داشت و ممکن است حتا ضرر بدهد! باری.
وی که صحبت دربارۀ این مسائل را ملالانگیز مییابد، تمامِ تلاشش را میکند تا موضوعِ صحبت را تغییر دهد. و سپس در حالی که میداند موضوعِ ملالانگیزترِ دیگری را انتخاب کرده است، از ویروسِ کرونا (که البته بهجهتِ حفظِ آن وجهۀ پیرمردِ ثروتمند آن را کویدِ ۱۹ مینامد) حرف میزند. و در نهایت همگی را به خودقرنطینگی و شستنِ مداومِ دستها توصیه میکند در حالی که شدیداً فکرش درگیرِ همان دوباری میشود که طیِ چند روزِ اخیر سهنفره روی یک موتور رفتند تا کوه و جوج کباب کردند؛ و بهشدت از این تناقضِ گفتاری و رفتاریاش سرخورده میشود به خودش و دیگران قول میدهد دیگر برای احترام گذاشتن به سلامتیِ خودش و همان دیگران، به این زودیها بیرون نخواهد رفت. و در نهایت از فرطِ ملال و سرخوردگی سریعاً حرفهایش را با یک به امیدِ بهترینها برایتان در سالِ ۹۹» به پایان میرساند و حرفش را بیشتر از این کش نمیدهد و از ناراحتیهایی که قلبش را آزار میدهد نمیگوید. ]
باید امروز یک قرارِ ملاقات میگذاشتم با کلاغها. روی تپهای بینِ یک مسیرِ خوشمنظره. مذاکراتی انجام میدادیم دربارۀ حملونقلِ هوایی. آخر شنیدهام این روزها دستهدسته مهاجرت میکنند به کلی جاهای این گردالیِ آبی. همین گردالیِ آبییی که مدام رویش در حالِ چرخیدن هستیم. بله. دربارۀ جو و حرکتِ ابرها که قبلاً برایت گفتم عزیزِ دلم! همان گردالی. فقط نمیدانم لباسهای مخصوصِ پرواز را بدهیم چه کسی بدوزد. آخر مهارتِ خیلی زیادی میطلبد. خیاط باید خیلی استادانه در ازای هر لباسِ مخصوصِ پروازی که در سایزهای اسمال و لارج میدوزد، هفت لباسِ مخصوصِ کلاغ هم در کنارش بدوزد طوری که قابلِ اتصال به لباسِ اصلی باشد! من خودم هنوز باید به ورزش کردنم ادامه دهم تا برسم به سایزِ لارج. آخر کلاغهای بیچاره هم با اینکه مجبورند برای تأمینِ خوردوخوراکشان شبانهروز کار کنند، ولی از دستشان برنمیآید وزنِ خیلی زیادی را جابهجا کنند. تا آخرِ ماه قرار است بیست کیلو کم کنم، هم چربی و هم عضله. البته بگویم که من چاق نیستم بههیچوجه، ولی برای حملونقلِ کلاغی لازم است خب.
میخواهیم تمامِ تابستان را روی هوا باشیم. جاهای خیلی خوب و دنجی سراغ دارم که میخواهم بر فرازِ تمامشان پرواز کنیم. البته مطمئن نیستم از همهشان خوشت بیاید. یکیشان قلعۀ افسانهای سرزمینِ ایدن است که نمیتوانم اصلا میتوانیم پیدایش کنیم یا نه. یکجایی توی گوگلمپ قایم شده است که هنوز نفهمیدم کجا! اشکالی ندارد البته، فقط یادت نرود چیزهای لازم را بگذاری توی کولهات. کرم ضدآفتاب را بنویس اولِ لیستت فقط عزیزم. حوله و مسواک و خمیردندان هم بردار با چند دست لباسِ خنک. روزِ پرواز کافیست بروی روی پشتِ بامِ خانهتان. آنجا مطمئناً هیچ خبری از آدمهای مشکوک نیست. آخر توی این دورهوزمانه نمیشود به هیچکسی اعتماد کرد و از یک فاصلۀ معینی نمیشود نزدیکتر شد! ممکن است ناقل باشند. بله میگفتم. هروقت ایمیلی با عنوانِ پرندههای سیاه» برایت رسید تا پنج دقیقۀ بعد آماده روی پشتبام باش. طبقِ محاسبهام پوشیدنِ لباسِ پرواز با کمکِ من فقط یک دقیقه طول میکشد؛ سیثانیهاش برای چککردنِ تمامِ بندها. تخمین میزنم برای من سهدقیقه طول بکشد آخر باید ببینم چطور خودم را تویش جا کنم. به نظرت میتوانم تا آخرِ ماه بیست کیلو کم کنم؟ البته مهم نیست. حتا اگر شده یک دستم را تنم نمیکنم. یا یک پایم را. از طرفی هم میتوانم شکمم با تمامِ امعا و احشایش را در بیاورم و بگذارم کنار تا وقتی که دوباره برمیگردیم! اینطوری فقط دیگر نمیتوانم چیزی بخورم یا بنوشم. ولی جا میشوم!
بله. فقط باید تا آخرِ ماه تمامِ جاهایی که دوست داری را روی گوگلمپ مارک بزنی. کلاغها هم گفتهاند بیتکویین قبول نمیکنند و باید در هر دویست کیلومتر یک بسته گندم بهشان بدم که مشکلی نیست، از سوپرمارکتهای میانِ راه میخریم. یک گوشبند هم باید برایت بردارم چون ممکن است صدای بالزدنِ مداومِ هفتکلاغ کنارِ گوشت سرت را درد بیاورد. همینها دیگر. تا آخرِ ماه که دستۀ کلاغهای ما میرسند باید همهچیز را جور کنم و برنامهمان را چندبار بازبینی کنم. مراقبِ خودت هم باش عزیزم. این روزها زود میگذرند و میبینمت. به امیدِ دیدار.
درباره این سایت